ازدواج اجباری پارت79
ا.ت:نه قسم میخورم ترکت میکنم و نه نه هیچوقت نگران نبودنت نمیشم برعکس مطمئنم همیشه میگم بهتر که تو زندگیم نیستی اما نگران همه ی اون وفاداری و عشق که لهت داشتم هستم فکر می کنم اتلاف وقت کردم به هر حال دیگه نمی تونی دوباره از اون همه صداقت من استفاده کنی
جونگکوک:تو اشتباه متوجه شدی عزیزم قسم میخورم همچین منظوری نداشتم
ا.ت:تو فکر کردی من احمقم ،پسره احمق
چشماشوبست و داشت خودشو اروم میکرد بعد گفت
جونگکوک:اگه الان بهم اعتماد نکنی پشیمون میشی چرا مثل بچه ها رفتار میکنی هزار بار گفتم که فقط بهم باور داشته باش
ا.ت:به خاطر خدا بس کن تو چرا اینقدر ناراحتم میکنی این باج کدوم کناهمه که دارم میدم
ساکت نگاهم کرد و بعد سمت حما*م رفت و منم رو تخت دراز کشیدم و گریه میکردم که اومد بیرون و کنارم دراز کشید بهش پشت کردم بهم نزدیک شد و دستاشو دور ک/مرم انداخت و کنار گوشم گفت
جونگکوک:عزیزم خواهش میکنم بهم اعتماد کن
.........سه ماه بعد
مالان تو اولین ماه زمستان هستیم و هوا خیلی سرد من تو این مدت خیلی به جونگکوک گفتم که تو اون خانه ای که بهم نشان داد زندگی کنیم اما اون جونگکوکه اگه گفت نه یعنی نه به خاطر همین من باهاش سرد رفتار میکنم ولی اون انگار که چیزی نشده
اه دلم برای مامان جیمین و نارا که الان چهار ماهه حا*مله ست تنگ شده و جیمین گفت که دکتر گفته بچه شون پسره والبته همه خوشحالن به خاطرش
این مدت نمیتونم درست غذا بخورم و بعضی وقتها سرگیجه دارم جونگکوک میگه بیا ببرمت دکتر شاید مریض شده باشی اما من هر دفعه مخالفت میکنم چون میترسم حا*مله باشم والان یک ماه و نیمه پر*یود نشدم
رقتم پایین ددیدم پسرا و جونگکوک همه تو هال نشستن و دارن شترنج بازی میکنن از کنارشون گزشتم و رفتم اشپزخانه تا یه مسکن بخورم لارا و مینا اونجا نشسته بودن ولی لاراهمین که منو دید اومد سمتم و گفت
لارا:چرا رنگ به رو نداری چی شده
ا.ت:نمیدونم یکم بدن درد دارم لارا
مینا:شاید به خاطر پر*یودت باشه
ا.ت:نمیدونم راستش یکم عقب افتاده
لارا ومینا با تعجب به هم نگاه کردن بعد لارا دستمو گرفت وگفت
لارا:شاید حا*مله باشی
مینا: صدرصد حام*له ای
نگران گفتم
ا.ت:نه بابا دیگه حا*مگی چی دیگه
مینا:..
جونگکوک:تو اشتباه متوجه شدی عزیزم قسم میخورم همچین منظوری نداشتم
ا.ت:تو فکر کردی من احمقم ،پسره احمق
چشماشوبست و داشت خودشو اروم میکرد بعد گفت
جونگکوک:اگه الان بهم اعتماد نکنی پشیمون میشی چرا مثل بچه ها رفتار میکنی هزار بار گفتم که فقط بهم باور داشته باش
ا.ت:به خاطر خدا بس کن تو چرا اینقدر ناراحتم میکنی این باج کدوم کناهمه که دارم میدم
ساکت نگاهم کرد و بعد سمت حما*م رفت و منم رو تخت دراز کشیدم و گریه میکردم که اومد بیرون و کنارم دراز کشید بهش پشت کردم بهم نزدیک شد و دستاشو دور ک/مرم انداخت و کنار گوشم گفت
جونگکوک:عزیزم خواهش میکنم بهم اعتماد کن
.........سه ماه بعد
مالان تو اولین ماه زمستان هستیم و هوا خیلی سرد من تو این مدت خیلی به جونگکوک گفتم که تو اون خانه ای که بهم نشان داد زندگی کنیم اما اون جونگکوکه اگه گفت نه یعنی نه به خاطر همین من باهاش سرد رفتار میکنم ولی اون انگار که چیزی نشده
اه دلم برای مامان جیمین و نارا که الان چهار ماهه حا*مله ست تنگ شده و جیمین گفت که دکتر گفته بچه شون پسره والبته همه خوشحالن به خاطرش
این مدت نمیتونم درست غذا بخورم و بعضی وقتها سرگیجه دارم جونگکوک میگه بیا ببرمت دکتر شاید مریض شده باشی اما من هر دفعه مخالفت میکنم چون میترسم حا*مله باشم والان یک ماه و نیمه پر*یود نشدم
رقتم پایین ددیدم پسرا و جونگکوک همه تو هال نشستن و دارن شترنج بازی میکنن از کنارشون گزشتم و رفتم اشپزخانه تا یه مسکن بخورم لارا و مینا اونجا نشسته بودن ولی لاراهمین که منو دید اومد سمتم و گفت
لارا:چرا رنگ به رو نداری چی شده
ا.ت:نمیدونم یکم بدن درد دارم لارا
مینا:شاید به خاطر پر*یودت باشه
ا.ت:نمیدونم راستش یکم عقب افتاده
لارا ومینا با تعجب به هم نگاه کردن بعد لارا دستمو گرفت وگفت
لارا:شاید حا*مله باشی
مینا: صدرصد حام*له ای
نگران گفتم
ا.ت:نه بابا دیگه حا*مگی چی دیگه
مینا:..
۳۹.۵k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.