فیک king of the moon 🧛🏻♂️🩸🍷پارت³⁸
جین هی « (!_!) یعنی الان میتونم به شیر و پرنده ها دستور بدم؟؟قدرت جادویی دارم
طاووس « یکی از قدرت هات اینه میتونی با حیوانات صحبت کنی....بعدش چون آب و خاک و آتش عنصر های طبیعته میتونی اونا رو هم کنترل کنی
جین هی « واییییی این عالیه...فقط قبلش یه درخواست ازت داشتم....
طاووس « امر کنید...
جین هی « باید به یه نفر خبر بدم بیاد اینجا....میشه کمکم کنی؟
طاووس « بسیار خب.....
راوی « طاووس درخشید و جین هی صدای یه گنجشک رو شنید....گنجشک اومد و روی شونه هاش نشست....
گنجشک « در خدمتم فرشته جونم
جین هی « اوخیییی تو چقدر گوگولی ای....میشه بری به قلعه ومپ و دختر عموی امپراطور یعنی سوفیا رو بیاری....موهای سفیدی داره...گیره سرم رو در اوردم....اینو بهش نشون بدی میاد باهات....
گنجشک « انجام شده بدونش...
راوی « گنجشک رفت تا سوفیا رو خبر کنه....و جین هی از خستگی همونجا خوابید...
سوفیا « تقریبا وسط جنگل بودم که بوی خون عجیبی حس کردم....رفتم و دیدم جان سر دسته شورشی ها بیهوش روی زمین افتاده.....نکنه....ترسیده اطراف رو گشتم اما خبری از جین هی نبود....مطمئن بودم جین هی اونو با خنجری که بهش دادم زخمی کرده...اما خودش کجاست؟ توی همین فکر ها بودم که یهو گیره سر جین هی اوفتاد تو دستم....نگاهی به آسمون کردم و یه گنجشک رو دیدم.....تو اینو از کجا اوردی....
گنجشک « دنبالم بیا
سوفیا « برگام...حرف زدی که...
گنجشک « ಠ_ಠ
سوفیا « رفتم دنبال گنجشک که به یه آبشار رسیدیم....احیانا نمیخواهی بگی که جین هی رفت تو آبشار.....مسخره اس....
گنجشک « اتفاقا همینه...برو داخل...
یائو « بزارید اول من برم.....
سوفیا « یائو تا نیمه رفت و بعدش دیدیم یه غار اونوره....تقریبا یه راهرو رو رد کردیم که به یه اتاق رسیدیم....و دیدم سئول روی تخت بیهوشه و جین هی روی مبل توی اتاق خوابیده.....اینجا دیگه کجاست؟... رفتم سمت جین هی بیدارش کردم... هی ببینم اینجا چیکار میکنی؟
جین هی « با حس تکون خوردم توسط یه نفر با ترس چشمام رو باز کردم که دیدم سوفیاست.... سوفیییییی.... پریدم بغلش و اونم متقابلا بغلم کردم....
سوفیا « نگفتی چرا اینجایی ـ.....
جین هی « داستانش مفصله....فعلا باید کمکم کنی بریم قلعه....سئول بیهوشه...
سوفیا « اون خونآشام که وسط جنگل بود بهتون حمله کرده بود؟
جین هی « اره....
راوی « جین هی ماجرا رو برای سوفیا تعریف کرد و بعدش دیدن سئول بهوش اومد....
سوفیا « خب مشکل حل شد فقط الان باید بیینم اوضاع قصر چطوره...
جین هی « مگه اتفاقی اوفتاده؟
سوفیا « شورشی ها حمله کردن و اونی که به تو حمله کرده بود رئیسشون بود....
طاووس « یکی از قدرت هات اینه میتونی با حیوانات صحبت کنی....بعدش چون آب و خاک و آتش عنصر های طبیعته میتونی اونا رو هم کنترل کنی
جین هی « واییییی این عالیه...فقط قبلش یه درخواست ازت داشتم....
طاووس « امر کنید...
جین هی « باید به یه نفر خبر بدم بیاد اینجا....میشه کمکم کنی؟
طاووس « بسیار خب.....
راوی « طاووس درخشید و جین هی صدای یه گنجشک رو شنید....گنجشک اومد و روی شونه هاش نشست....
گنجشک « در خدمتم فرشته جونم
جین هی « اوخیییی تو چقدر گوگولی ای....میشه بری به قلعه ومپ و دختر عموی امپراطور یعنی سوفیا رو بیاری....موهای سفیدی داره...گیره سرم رو در اوردم....اینو بهش نشون بدی میاد باهات....
گنجشک « انجام شده بدونش...
راوی « گنجشک رفت تا سوفیا رو خبر کنه....و جین هی از خستگی همونجا خوابید...
سوفیا « تقریبا وسط جنگل بودم که بوی خون عجیبی حس کردم....رفتم و دیدم جان سر دسته شورشی ها بیهوش روی زمین افتاده.....نکنه....ترسیده اطراف رو گشتم اما خبری از جین هی نبود....مطمئن بودم جین هی اونو با خنجری که بهش دادم زخمی کرده...اما خودش کجاست؟ توی همین فکر ها بودم که یهو گیره سر جین هی اوفتاد تو دستم....نگاهی به آسمون کردم و یه گنجشک رو دیدم.....تو اینو از کجا اوردی....
گنجشک « دنبالم بیا
سوفیا « برگام...حرف زدی که...
گنجشک « ಠ_ಠ
سوفیا « رفتم دنبال گنجشک که به یه آبشار رسیدیم....احیانا نمیخواهی بگی که جین هی رفت تو آبشار.....مسخره اس....
گنجشک « اتفاقا همینه...برو داخل...
یائو « بزارید اول من برم.....
سوفیا « یائو تا نیمه رفت و بعدش دیدیم یه غار اونوره....تقریبا یه راهرو رو رد کردیم که به یه اتاق رسیدیم....و دیدم سئول روی تخت بیهوشه و جین هی روی مبل توی اتاق خوابیده.....اینجا دیگه کجاست؟... رفتم سمت جین هی بیدارش کردم... هی ببینم اینجا چیکار میکنی؟
جین هی « با حس تکون خوردم توسط یه نفر با ترس چشمام رو باز کردم که دیدم سوفیاست.... سوفیییییی.... پریدم بغلش و اونم متقابلا بغلم کردم....
سوفیا « نگفتی چرا اینجایی ـ.....
جین هی « داستانش مفصله....فعلا باید کمکم کنی بریم قلعه....سئول بیهوشه...
سوفیا « اون خونآشام که وسط جنگل بود بهتون حمله کرده بود؟
جین هی « اره....
راوی « جین هی ماجرا رو برای سوفیا تعریف کرد و بعدش دیدن سئول بهوش اومد....
سوفیا « خب مشکل حل شد فقط الان باید بیینم اوضاع قصر چطوره...
جین هی « مگه اتفاقی اوفتاده؟
سوفیا « شورشی ها حمله کردن و اونی که به تو حمله کرده بود رئیسشون بود....
۵۶.۳k
۱۸ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.