پایان پارت یک
شخص مجهول _با صدای بمی زمزمه کرد : من که نگفتم این با این...گفتم این یااا این بچه های ترسو!به هر حال دارلینگ من ! من تو رو باخودم میبردم چه با این کتاب چه بدون کتاب!
رژ بنفش رنگش رو از توی جیب پالتوی سفیدش بیرون کشید و روی اینه چند ضربه زد تا حواس اون دو بچه رو به خودش منعطف کنه! وقتی نگاه ترسیده شون رو دید با خنده نوشت... دیگه دیر شده بچه گوزو!
و لحظه ای بعد ... هیچ اتفاقی نیوفتاد! اون هنوز داشت میخندید ...میز تحریر مشکی رنگ هنوز گوشه دیوار بود و حتی عروسک های موزی شکلش ذره ای تکون نخورده بودن ! فقط... یک تغییر کوچیک بوجود اومده بود ... اون دو بچه ترسو حالا دیگه توی اون اتاق خاکستری نفس نمیکشیدن! کجا بودن... توی کتاب؟ بیخیال این فکرای احمقانه ... این... خیلی...بچگانه س!
رژ بنفش رنگش رو از توی جیب پالتوی سفیدش بیرون کشید و روی اینه چند ضربه زد تا حواس اون دو بچه رو به خودش منعطف کنه! وقتی نگاه ترسیده شون رو دید با خنده نوشت... دیگه دیر شده بچه گوزو!
و لحظه ای بعد ... هیچ اتفاقی نیوفتاد! اون هنوز داشت میخندید ...میز تحریر مشکی رنگ هنوز گوشه دیوار بود و حتی عروسک های موزی شکلش ذره ای تکون نخورده بودن ! فقط... یک تغییر کوچیک بوجود اومده بود ... اون دو بچه ترسو حالا دیگه توی اون اتاق خاکستری نفس نمیکشیدن! کجا بودن... توی کتاب؟ بیخیال این فکرای احمقانه ... این... خیلی...بچگانه س!
۳.۵k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.