Pt38
ساعت۸نیم بود و هنو نصرت خانم در حال خوندن ملودی بود هیچ کسم نتونسته بود چیز زیادی از سفره برداره همه کلافه بودن که شمسی خانم بلند شد رف تو حیاط ک ب ناگهان .... همه جا تاریک شد ولی نصرت خانم هنو غرق در ملودیش بود ک کنار دستش ،شاگردش زد ب شونش نصرت: خانم چیزی خاهران ارامش خودتون حفظ کنید با توکل ب خدا الان دیگ برقا میاد خاهران ی همکاری بکنن در پنچره هارو باز کنن نور بیوفته هیچ کس صداشو نمیشدید همه مشغول بودن اعظم خانم: این مال منههه بده منننن اقذس خانم: نههه این سیب زمینی ماله منههه ولش کن اعظم خانم: اقدس نکن الان همه چیو این نجس( نرجس) زن قدرت شوهر عمه ور میداره بدههههع منهنننننن اقدس: نهههههههه همه داشتن سفره فارت میکردن منم خیلی فرض سریع همه چیو انداختم تو کیفم ی دفعه برقا اومد اعظم خانم: یا خوداااااااا بیاید عقب عقب تو سفره هیچی نمونده بود ک نصرت خانم گف: صللللللللللللللللللوات همه باهم: الهممممممممممممم صللللللللللللللللللل علیییییییییییییییییی محمدددددددددددددددد ووووووووووآلللللللللللللللللللللللللل محمددددددددددددددددددددددد همه بد از صلوات کیفاشونو بستن از در رفتن بیرون منو مامانم بلند شدیم بریم ک ضغرا خانم اومد: اغظم خانم خاعر شما وایسا( با لحجه یزدی) رفتیم تو اشپز خونه ضغرا خانم: بیا خاعر این دیگ اش لبو ببر وایس دامادت این ۶کیلو سیب زمینی عم ببر لازمت میشه ( با لحجه یزدی) اعظم خانم: قربون دستت خاعر خش(خوب) شد ب شمسی اقدس ندادی
۵.۰k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.