پارت۱۰فیک:🌹ارباب عاشق 🌹
_زود نشستم تو ماشین وخودش هم اومد وسوار شدویه نیم نگاهی بهم کردوگف:
+دیگه هیچ وقت نبینم بدون اجازه من از عمارت خارج شوی،فهمیدی؟
_بله ارباب،فهمیدم
+خوبه
وبعد راه افتادیم سمت عمارت وبعد از چند دقیقه رسیدیم وپیاده شدیم ومن پشت سر ارباب راه افتادم ورفتیم داخل و وقتی داخل شدیم ،آجوما هراسان به سمتمون اومد وپرسید؟
/چی شده؟ارباب چرا صورت ولباستون خونیه؟ات چرا همراهتونه؟مگه قرار نبود بره خونش؟چرا لباسش گردوخاکیه؟
+آجوما مسابقه سوال بیست گزینه ای رو بزار برا بعد،الان خیلی گرسنمه زود شام رو حاضر کنین واینکه این دختر از حالا به بعدقراره همینجا بمونه فهمیدی؟
/بله ارباب هرچی شما بگین،الان هم تا لباس عوض کنین شامتون حاضرمیشه
بعد ارباب رف سمت اتاقش وآجوما تا دید ارباب رف اومد سمتم وازم پرسید
/دخترم چه اتفاقی برات افتاده؟
رفتم جلو وبغلش کردم واشکام سرازیر شد وهمه چیو براش تعریف کردم وآجوما هی دلداریم میداد وبعداشکاموپاک کردوبهم گف که همه چی درس میشه ورفتیم سمت آشپزخونه وتا خدمتکارا منو دیدن اومدن سمتم وهی ازم میپرسیدن که چی شده؟ولی با صدای آجوما که گف برگردین سر کارتون همه به کار مشغول شدن
منم لباس خدمتکاریمو دوباره پوشیدم وبا رزی ودیگر دخترا مشغول آماده کردن میز شام شدیم وبعد ارباب اومد وهمه بهش تعظیم کردیم وپشت میز نشست وشروع به خوردن کردوبعد از خوردن بهمون گف جمع کنید وموقع رفتن به اتاقش به همه خدمتکارا گف
فردا قراره که یه مهمونی اینجا باشه پس از همتون میخام که خیلی بی نقص کارتون رو انجام بدین وگرنه هرچی دیدین از چشم خودتون دیدین،فهمیدین؟
وهمه ما یکصدا گفتیم
چشم ارباب
وبعد رفت تو اتاقش وما هم بعد اینکه میز رو جمع کردیم رفتیم وغذاامون رو خوردیم وبعد همه ظرفارو شستیم وهمه چیو برا فردا آماده کردیم ووقتی موقع خاب شد رزی گف
×ات پیش من میخابه
وبعد رفتیم وجامو نشونم داد وپیش هم درراز کشیدیم وبعد گف
×ات؟
_جونم!
×ببین میدوونم خسته ای ولی از وقتی که اومدی از فضولی دارم میمیرم بهم بگوکه چی شد با ارباب برگشتی؟ای کلک چرا ارباب گف از این به بعد قراره اینجا پیش ما بمونی؟😉
_خوب روزی اون طوری که فک میکنی نیس،نمیدونی تو راه برگشت به خونم چه اتفاقی برام افتاد
×مگه چی شد؟
_بعد همه ماجرا رو برا رزی هم تعریف کردم ورزی خیلی ناراحت شد وگف
×آخییییی الهی بمیرم حتتما خیلی ترسیدی آره؟
_آره،خیلی ترسیدم
×دیگه نمیخاد بری خونت ارباب راس میگه بهتره اینجا بمونی
_باش
بعد هم بهم شب بخیر گفتیم وبعد خوابمون برد
ویو صبح:
صبح زود از خواب بیدار شدیم وهمه مشغول کاری شدیم امروز کارمون خیلی زیاد بود چون قرار بود که شب یه مهمونی تو عمارت برگزار بشه وبرا همین باید همه چی بی نقص آماده میشد
داشتم میرفتم که پله هارو تمیز کنم که آجوما اومد سمتم وازم خاس که صبحونه ارباب رو به اتاقش ببرم ،چون خودش گفته بود که میخاد امروز تو اتاقش صبحونه بخوره
همه خدمتکارا مشغول کاری بودن ومنم نتونستم کسیو پیدا کنم تا صبحونه ارباب رو ببره پس یه پفی کشیدم وصبحونه ارباب رو برداشتم وسمت اتاقش راه افتادم واز پله ها بالا رفتم وبا یه دستم در اتاق رو زدم که گف بیا تو ،وبعد درو باز کردم ورفتم تو
+امروز حوصله نداشتم که برم پایین صبحونه بخورم پس به آجوما گفتم که صبحونمو بفرسته بالا وبعد از چن دقیقه در اتاقم به صدا دراومد واجازه ورود دادم وات با صبحونه اومد تو
چشاش رو به زمین دوخته بود وبا همون حالت گف
_ارباب صبحونتون رو آوردم
+بزارش رو میز
_چشم
اومد جلو وصبحونه رو گذاش رو میز وبعد بلند شد وگف
_ارباب امر دیگه ای با من ندارین؟
+میتونی بری
_چشم
.............
لطفا لایک وکامنت یادتون نره😘😘
+دیگه هیچ وقت نبینم بدون اجازه من از عمارت خارج شوی،فهمیدی؟
_بله ارباب،فهمیدم
+خوبه
وبعد راه افتادیم سمت عمارت وبعد از چند دقیقه رسیدیم وپیاده شدیم ومن پشت سر ارباب راه افتادم ورفتیم داخل و وقتی داخل شدیم ،آجوما هراسان به سمتمون اومد وپرسید؟
/چی شده؟ارباب چرا صورت ولباستون خونیه؟ات چرا همراهتونه؟مگه قرار نبود بره خونش؟چرا لباسش گردوخاکیه؟
+آجوما مسابقه سوال بیست گزینه ای رو بزار برا بعد،الان خیلی گرسنمه زود شام رو حاضر کنین واینکه این دختر از حالا به بعدقراره همینجا بمونه فهمیدی؟
/بله ارباب هرچی شما بگین،الان هم تا لباس عوض کنین شامتون حاضرمیشه
بعد ارباب رف سمت اتاقش وآجوما تا دید ارباب رف اومد سمتم وازم پرسید
/دخترم چه اتفاقی برات افتاده؟
رفتم جلو وبغلش کردم واشکام سرازیر شد وهمه چیو براش تعریف کردم وآجوما هی دلداریم میداد وبعداشکاموپاک کردوبهم گف که همه چی درس میشه ورفتیم سمت آشپزخونه وتا خدمتکارا منو دیدن اومدن سمتم وهی ازم میپرسیدن که چی شده؟ولی با صدای آجوما که گف برگردین سر کارتون همه به کار مشغول شدن
منم لباس خدمتکاریمو دوباره پوشیدم وبا رزی ودیگر دخترا مشغول آماده کردن میز شام شدیم وبعد ارباب اومد وهمه بهش تعظیم کردیم وپشت میز نشست وشروع به خوردن کردوبعد از خوردن بهمون گف جمع کنید وموقع رفتن به اتاقش به همه خدمتکارا گف
فردا قراره که یه مهمونی اینجا باشه پس از همتون میخام که خیلی بی نقص کارتون رو انجام بدین وگرنه هرچی دیدین از چشم خودتون دیدین،فهمیدین؟
وهمه ما یکصدا گفتیم
چشم ارباب
وبعد رفت تو اتاقش وما هم بعد اینکه میز رو جمع کردیم رفتیم وغذاامون رو خوردیم وبعد همه ظرفارو شستیم وهمه چیو برا فردا آماده کردیم ووقتی موقع خاب شد رزی گف
×ات پیش من میخابه
وبعد رفتیم وجامو نشونم داد وپیش هم درراز کشیدیم وبعد گف
×ات؟
_جونم!
×ببین میدوونم خسته ای ولی از وقتی که اومدی از فضولی دارم میمیرم بهم بگوکه چی شد با ارباب برگشتی؟ای کلک چرا ارباب گف از این به بعد قراره اینجا پیش ما بمونی؟😉
_خوب روزی اون طوری که فک میکنی نیس،نمیدونی تو راه برگشت به خونم چه اتفاقی برام افتاد
×مگه چی شد؟
_بعد همه ماجرا رو برا رزی هم تعریف کردم ورزی خیلی ناراحت شد وگف
×آخییییی الهی بمیرم حتتما خیلی ترسیدی آره؟
_آره،خیلی ترسیدم
×دیگه نمیخاد بری خونت ارباب راس میگه بهتره اینجا بمونی
_باش
بعد هم بهم شب بخیر گفتیم وبعد خوابمون برد
ویو صبح:
صبح زود از خواب بیدار شدیم وهمه مشغول کاری شدیم امروز کارمون خیلی زیاد بود چون قرار بود که شب یه مهمونی تو عمارت برگزار بشه وبرا همین باید همه چی بی نقص آماده میشد
داشتم میرفتم که پله هارو تمیز کنم که آجوما اومد سمتم وازم خاس که صبحونه ارباب رو به اتاقش ببرم ،چون خودش گفته بود که میخاد امروز تو اتاقش صبحونه بخوره
همه خدمتکارا مشغول کاری بودن ومنم نتونستم کسیو پیدا کنم تا صبحونه ارباب رو ببره پس یه پفی کشیدم وصبحونه ارباب رو برداشتم وسمت اتاقش راه افتادم واز پله ها بالا رفتم وبا یه دستم در اتاق رو زدم که گف بیا تو ،وبعد درو باز کردم ورفتم تو
+امروز حوصله نداشتم که برم پایین صبحونه بخورم پس به آجوما گفتم که صبحونمو بفرسته بالا وبعد از چن دقیقه در اتاقم به صدا دراومد واجازه ورود دادم وات با صبحونه اومد تو
چشاش رو به زمین دوخته بود وبا همون حالت گف
_ارباب صبحونتون رو آوردم
+بزارش رو میز
_چشم
اومد جلو وصبحونه رو گذاش رو میز وبعد بلند شد وگف
_ارباب امر دیگه ای با من ندارین؟
+میتونی بری
_چشم
.............
لطفا لایک وکامنت یادتون نره😘😘
۳.۴k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.