Seven (part 17)
هر دو جلوی جئون ایستاده بودند ، لانا با غرور خاصی که از عشوه های بی شمارش نشأت می گرفت در چشم های مشکی جئون خیره بود اما خودش؟ با استرسی فراوان دامنش را در مشت می فشرد و با خود میگفت
' حداقل این وسط بحث سر یه نفر باشه و قربانی یه نفر بشم !'
قدم های پر ابهت جئون را احساس کرد ... لرزید !
دست های مردانه ای تور را کمی بالا زد و به صورتش دست یافت
نزدیک آمد... لب هایش را بلافاصله به لب های ات چسباند و دیگر هیچ...
لرز کرد ...با چشمانی گرد شده به چشمان خمار و نیمه باز جئون خیره شد و تازه متوجه شد در چه موقعیتی قرار دارد .... بوسه!
کنار کشید... همچنان متعجب به چشمان و حرکات
جئون خیره بود و از عبور زمان چیزی متوجه نمیشد
تا اینکه احساس کرد روی زمین نیست... افکارش رها شد و با دیدن وضعیتش جیغ آرامی کشید... بی صدا و در ذهنش !
در اغوش جئون بود... معلق ! و با هر قدمی که جئون بر میداشت او می لرزید و حلقه ی جئون دور پاهایش فشرده تر میشد ... چه عجیب؟!
یعنی اکنون او انتخاب شده بود ؟ و یعنی قرار نیست شب هایش با گریه طی شود؟
خوش بینی که جان کسی را نمی گیرد؟ پس از لحظات پایانی آزادی اش لذت میبرد در سکوت... در ماشین جئون!
هوا تاریک بود ، حتی ماه هم به سختی دیده میشد.
سمت ساختمانی که جئون سمتش قدم بر می داشت راهی شد ... ساختمانی که اکنون زندان جدید اوست
" اینجا توی اتاق من میمونی، هر کاری ازت بخوام انجام میدی و سر ساعت بیداری و میخوابی "
جا خورد ، اولین بار بود که صدایش را می شنید
صدایی خسته ... با رگه هایی خشم و گرفته اما در کل زیبا بود !
سرش را پایین انداخت ... قصد داشت سوال بپرسد اما شمشیر زبانش را غلاف کرد و منتظر ماند
مانند جوجه پشت سر مادرش راه می رفت ، به اتافی رسید
اکنون ، نگرانی اصلی شروع میشود... !
در ظاهر آرام بود ، اما از باطن فریاد می کشید از فرط ترس؛ آیا واقعا جئون کاری با او ندارد؟
" این اتاقمه ، لباساتو طبقه پایین میزاری ، میتونی دوش بگیری و بیای برای شام "
لب تر کرد
" چرا باید شبا اینجا بخوابم؟"
پوزخند زد ... جلو آمد و به قفسه سینه اش چنگ انداخت تا روی تخت فرود بیاید
تور روی صورتش را پس زد و روی زمین رها کرد
نیم خیز شد .... ترس تک تک سلول های بدنش را فتح کرد و خواست زیر بدن جئون بیرون بیاید
" از جات تکون نخور ، تا فکر کنم چه بلایی سرت بیارم"
پوزخند زد ، سمت ویسکی روی میز رفت و بعد از باز کردن به نقطه اصلی بازگشت
بطری را چرخاند و با خالی شدن مایه سردی روی بدنش ترس از بدنش پرید
" داری چیکار میکنی؟"
بطری صاف شد ، و به گوشه ای نشانه گیری شد و صدای شکستن فضا را پر کرد
" میخوام لقمه ی امشب لذیذ باشه "
دهنمو ساییدید🗿
بابت تبریک و حمایت هاتون هم متشکر از همگی شما🙏✨
' حداقل این وسط بحث سر یه نفر باشه و قربانی یه نفر بشم !'
قدم های پر ابهت جئون را احساس کرد ... لرزید !
دست های مردانه ای تور را کمی بالا زد و به صورتش دست یافت
نزدیک آمد... لب هایش را بلافاصله به لب های ات چسباند و دیگر هیچ...
لرز کرد ...با چشمانی گرد شده به چشمان خمار و نیمه باز جئون خیره شد و تازه متوجه شد در چه موقعیتی قرار دارد .... بوسه!
کنار کشید... همچنان متعجب به چشمان و حرکات
جئون خیره بود و از عبور زمان چیزی متوجه نمیشد
تا اینکه احساس کرد روی زمین نیست... افکارش رها شد و با دیدن وضعیتش جیغ آرامی کشید... بی صدا و در ذهنش !
در اغوش جئون بود... معلق ! و با هر قدمی که جئون بر میداشت او می لرزید و حلقه ی جئون دور پاهایش فشرده تر میشد ... چه عجیب؟!
یعنی اکنون او انتخاب شده بود ؟ و یعنی قرار نیست شب هایش با گریه طی شود؟
خوش بینی که جان کسی را نمی گیرد؟ پس از لحظات پایانی آزادی اش لذت میبرد در سکوت... در ماشین جئون!
هوا تاریک بود ، حتی ماه هم به سختی دیده میشد.
سمت ساختمانی که جئون سمتش قدم بر می داشت راهی شد ... ساختمانی که اکنون زندان جدید اوست
" اینجا توی اتاق من میمونی، هر کاری ازت بخوام انجام میدی و سر ساعت بیداری و میخوابی "
جا خورد ، اولین بار بود که صدایش را می شنید
صدایی خسته ... با رگه هایی خشم و گرفته اما در کل زیبا بود !
سرش را پایین انداخت ... قصد داشت سوال بپرسد اما شمشیر زبانش را غلاف کرد و منتظر ماند
مانند جوجه پشت سر مادرش راه می رفت ، به اتافی رسید
اکنون ، نگرانی اصلی شروع میشود... !
در ظاهر آرام بود ، اما از باطن فریاد می کشید از فرط ترس؛ آیا واقعا جئون کاری با او ندارد؟
" این اتاقمه ، لباساتو طبقه پایین میزاری ، میتونی دوش بگیری و بیای برای شام "
لب تر کرد
" چرا باید شبا اینجا بخوابم؟"
پوزخند زد ... جلو آمد و به قفسه سینه اش چنگ انداخت تا روی تخت فرود بیاید
تور روی صورتش را پس زد و روی زمین رها کرد
نیم خیز شد .... ترس تک تک سلول های بدنش را فتح کرد و خواست زیر بدن جئون بیرون بیاید
" از جات تکون نخور ، تا فکر کنم چه بلایی سرت بیارم"
پوزخند زد ، سمت ویسکی روی میز رفت و بعد از باز کردن به نقطه اصلی بازگشت
بطری را چرخاند و با خالی شدن مایه سردی روی بدنش ترس از بدنش پرید
" داری چیکار میکنی؟"
بطری صاف شد ، و به گوشه ای نشانه گیری شد و صدای شکستن فضا را پر کرد
" میخوام لقمه ی امشب لذیذ باشه "
دهنمو ساییدید🗿
بابت تبریک و حمایت هاتون هم متشکر از همگی شما🙏✨
۱۴.۶k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.