My king
Part 7
شوک این خبر، اونقدر بود که سرم گیج رفت و چشمام سیاهی
رفت...یو...یونای من...این..حقش..نبود...
تکه تکه و با لکنت این جملمو گفتم و با اشکی که از گوشه ی چشمم چکید ناباورانه و با همون قیافه ی شُک ولی پر از درد و غمم بیهوش شدم....
⚜پایان فلش بک⚜
هانبوک سفید، موهای بافته شده، آرایش مالیم، رخت خواب دونفره، میز پذیرایی..همه و همه، برای استقبال پادشاه، آماده شده بودن...فکر میکردم با مرگ یونا، ارتباطم با قصر، برای همیشه قطع میشه ولی الان اینجام..تو اتاق خواب پادشاه..بعنوان ملکه جدیدش..
ملکه ای که بزور انتخابش کرد...ملکه ای که آخرین روز شادش، همون روزی بود که تا صبح با یونا حرف زده بود...
؟؟ :بانوی من...عالیجناب اینجا هستن...
با شنیدن صدای بانو هان، خون تو رگام، یخ بست..قبل از اینکه فرصت کاری داشته باشم، در اتاق باز شد و پادشاه وارد
شد...سرم رو تا جایی که میشد پایین آورده بودم تا متوجه حال بدم نشه....
پادشاه نزدیکم شد، دستشو خیلی ملایم و با ظرافت زیر چونم گذاشت و گفت :
یونگی :سرت رو بالا بیار ملکه..
نفس حبس شدم رو به آرومی رها کردم و سرم رو بالا آوردم..
یونگی :تو چشمام نگاه کن..
قطره اشکی که تو چشمم جمع شده بود رو با پلک زدن، کنار زدم و نگاش کردم...
و خب..خدای من!!....این چرا انقدر جذابه؟؟...پوست سفید،
چشامی کشیده مشکی، خط فک تیز.
تنها نقصی که داره، زخم روی چشم راستشه که بنظرم، جذاب ترش کرده... راستش، توقع این حجم جذابیت رو برای آدمی مثل پادشاه، نداشتم....مات چهرش بودم که با حرفش به خودم اومدم...
یونگی: میدونم که به خوبی با قوانین قصر، آشنات
کردن...درحال حاضر، تنها چیزی که برام مهمه، اینه که وارث برام بدنیا بیاری..پس سعی کن، اولین وظیفت رو بعنوان ملکه، به درستی انجام بدی...متوجهی؟؟
ا/ت :ب..بله سرورم...
یونگی :خوبه...پس شروع کن
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تا آموزش هایی که بهم داده بودن رو بخاطر بیارم..دست لرزونم رو بطرف قوری چینی یشمی رنگ بردم و بعد از برداشتنش، برای پادشاه و خودم،
چای ریختم...همونطور که فنجون چای رو به سمت دهنش
میربد، گفت:
یونگی :از خودت بگو...میخام بیشتر بدونم..
ا/ت: چی بگم عالیجناب؟؟
یونگی: اینکه چند سالته و چی دوست داری و چندتا خواهر
برادر داری...ازین چیزا...
ا/ت:۲۰ سالمه...به نقاشی و گردش، علاقه دارم..یدونه برادرم بیشتر ندارم..
یونگی :که اینطور...
فنجون رو روی میز چوبی جلوش گذاشت و میز رو به کناری،
هل داد...خودش رو سمتم کشید و زانو به زانوم نشست...
دستام از شدت استرس، زیر لباس، میلرزیدن...چونم رو با انگشت شست و اشارش، گرفت و وادارم کرد تا تو چشامش
نگاه کنم.....
ادامه پارت بعد ، لایک و کامنت یادتون نره♡︎
شوک این خبر، اونقدر بود که سرم گیج رفت و چشمام سیاهی
رفت...یو...یونای من...این..حقش..نبود...
تکه تکه و با لکنت این جملمو گفتم و با اشکی که از گوشه ی چشمم چکید ناباورانه و با همون قیافه ی شُک ولی پر از درد و غمم بیهوش شدم....
⚜پایان فلش بک⚜
هانبوک سفید، موهای بافته شده، آرایش مالیم، رخت خواب دونفره، میز پذیرایی..همه و همه، برای استقبال پادشاه، آماده شده بودن...فکر میکردم با مرگ یونا، ارتباطم با قصر، برای همیشه قطع میشه ولی الان اینجام..تو اتاق خواب پادشاه..بعنوان ملکه جدیدش..
ملکه ای که بزور انتخابش کرد...ملکه ای که آخرین روز شادش، همون روزی بود که تا صبح با یونا حرف زده بود...
؟؟ :بانوی من...عالیجناب اینجا هستن...
با شنیدن صدای بانو هان، خون تو رگام، یخ بست..قبل از اینکه فرصت کاری داشته باشم، در اتاق باز شد و پادشاه وارد
شد...سرم رو تا جایی که میشد پایین آورده بودم تا متوجه حال بدم نشه....
پادشاه نزدیکم شد، دستشو خیلی ملایم و با ظرافت زیر چونم گذاشت و گفت :
یونگی :سرت رو بالا بیار ملکه..
نفس حبس شدم رو به آرومی رها کردم و سرم رو بالا آوردم..
یونگی :تو چشمام نگاه کن..
قطره اشکی که تو چشمم جمع شده بود رو با پلک زدن، کنار زدم و نگاش کردم...
و خب..خدای من!!....این چرا انقدر جذابه؟؟...پوست سفید،
چشامی کشیده مشکی، خط فک تیز.
تنها نقصی که داره، زخم روی چشم راستشه که بنظرم، جذاب ترش کرده... راستش، توقع این حجم جذابیت رو برای آدمی مثل پادشاه، نداشتم....مات چهرش بودم که با حرفش به خودم اومدم...
یونگی: میدونم که به خوبی با قوانین قصر، آشنات
کردن...درحال حاضر، تنها چیزی که برام مهمه، اینه که وارث برام بدنیا بیاری..پس سعی کن، اولین وظیفت رو بعنوان ملکه، به درستی انجام بدی...متوجهی؟؟
ا/ت :ب..بله سرورم...
یونگی :خوبه...پس شروع کن
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تا آموزش هایی که بهم داده بودن رو بخاطر بیارم..دست لرزونم رو بطرف قوری چینی یشمی رنگ بردم و بعد از برداشتنش، برای پادشاه و خودم،
چای ریختم...همونطور که فنجون چای رو به سمت دهنش
میربد، گفت:
یونگی :از خودت بگو...میخام بیشتر بدونم..
ا/ت: چی بگم عالیجناب؟؟
یونگی: اینکه چند سالته و چی دوست داری و چندتا خواهر
برادر داری...ازین چیزا...
ا/ت:۲۰ سالمه...به نقاشی و گردش، علاقه دارم..یدونه برادرم بیشتر ندارم..
یونگی :که اینطور...
فنجون رو روی میز چوبی جلوش گذاشت و میز رو به کناری،
هل داد...خودش رو سمتم کشید و زانو به زانوم نشست...
دستام از شدت استرس، زیر لباس، میلرزیدن...چونم رو با انگشت شست و اشارش، گرفت و وادارم کرد تا تو چشامش
نگاه کنم.....
ادامه پارت بعد ، لایک و کامنت یادتون نره♡︎
۵۴.۴k
۲۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.