آوای دروغین
part73
منو تا سالن جلوی اتاق تهیونگ برد و من متوجه جونگکوکی که روی صندلی نشسته بود و جیمینی که سالن و طی میکرد شدم
جیمین بلافاصله با دیدنمون به سمتمون حرکت کرد ولی من قبل از اون به صندلیها رسیده بودم و نشستم روشون
جیمین گفت:دختر تو کجا رفته بودی؟همهجارو گشتیم...شیفت نگهبان هم عوض شده بود
ماهان دستاشو تکون داد و گفت:الان وقت این حرفا نیست...این کت کیه
و بلافاصله کت روی صندلی کناریش رو قاپید و روی شونههام انداخت
جونگکوک که تا الان با چشماش حرکتای مارو دنبال میکرد گفت:من
ماهان چشمغرهی توپی به جونگکوک رفت و شونههاش و به معنی بی اهمیتی موضوع بالا انداخت...معلوم بود هنوز سر اتفاق صبح باهم سر جنگ دارن...با یادآوری موضوعی پلکامو روی هم فشار دادم
کاملا مونا رو از یاد برده بودم...از صبح با اون وضع ولش کرده بودم و اصلا یادم نبود که مونایی وجود داره
ولی...بهتر بود بهش نگم که با جیهون ملاقات داشتم...روبه ماهان کردم و پرسیدم:مونا هنوز اینجاست؟
ماهان:آره...دکتر گفت کم خونی شدید داره و بخاطر این اونطوری غش کرده ولی اجازه نداد مرخص شه و گفت تا فردا صبح باید بمونه
سرم و به نشونهی فهمیدن حرفش تکون دادم و خواستم بلند شم...ماهان با فهمیدن قصدم از زیر بازوم گرفت تا کمکم کنه و منم بدون هیچ خجالتی وزنم و روش انداختم
تا اتاق مونا رفتیم و من رو کردم به ماهان:خاله داخله؟
ماهان:نه...بدبختو فرستادم خونه داشت غش میکرد از بی خوابی گفتم بره یکم بخوابه فردا مونا مرخص میشه خودم میبرمش خونه
سرم و تکون دادم و دستمو روی دستگیره گذاشتم ولی قبل از اینکه فشاری بهش وارد کنم صدای ماهان دراومد:من میرم یه چیزی بخرم برای خوردن
بازم سرمو تکون دادم ولی با حس اینکه کافی نیست گفتم:باشه
اینبار اون بود که سرشو تکون داد و پشت بهم به طرف در خروجی رفت...از وقتی مونا بخاطر تهیونگ غش کرده بود به وضوح متوجه تغییر رفتارشون با مونا شده بودم
تا وقتی تو پیچ راهرو گم نشده بود بهش خیره بودم و با نگاهم بدرقش کردم...اینبار واقعا دستگیره رو چرخوندم و وارد شدم
مونا که به تخت تکیه داده بود نگاهش به سمتم چرخید و تکون محکمی خورد:بالاخره اومدی...کدوم گوری بودی کره خر
لبخندی به این محبت بی اندازهش زدم و روی صندلی کنار تختش نشستم:هیچی بابا حیاط پشتی بودم
نگاهش به کت دور شونم چرخید:و این کت کدوم جنتلمنیه
+کت یه کرهی خرتر از منه
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:کت جونگکوکه
اخماشو توهم کشید و گفت:و دور شونهی تو چه غلطی میکنه
+هیچی بابا...ماهان قاپیدش
با یکم دقیق تر نگاه کردنش متوجه اشکای خشک شده روی صورتش شدم...اخمی رو ابروهام نشست و گفتم:ببینم مونا گریه کردی؟
سریع دستشو روی گونههاش کشید و گفت:نه بابا چه گریه کردنی
+دروغ نگو
با این حرفم بغضش دوباره ترکید...با تعجب نگاهش کردم ولی سریع به طرفش خم شدمو و تو بغلم کشیدمش
مونا:دلم براش تنگ شده...ممکنه بیدار نشه؟
+هیس...بیدار میشه
ازم فاصله گرفت و تو چشمام نگاه کرد
مونا:میشه یه کاری کنی ببینمش؟
منو تا سالن جلوی اتاق تهیونگ برد و من متوجه جونگکوکی که روی صندلی نشسته بود و جیمینی که سالن و طی میکرد شدم
جیمین بلافاصله با دیدنمون به سمتمون حرکت کرد ولی من قبل از اون به صندلیها رسیده بودم و نشستم روشون
جیمین گفت:دختر تو کجا رفته بودی؟همهجارو گشتیم...شیفت نگهبان هم عوض شده بود
ماهان دستاشو تکون داد و گفت:الان وقت این حرفا نیست...این کت کیه
و بلافاصله کت روی صندلی کناریش رو قاپید و روی شونههام انداخت
جونگکوک که تا الان با چشماش حرکتای مارو دنبال میکرد گفت:من
ماهان چشمغرهی توپی به جونگکوک رفت و شونههاش و به معنی بی اهمیتی موضوع بالا انداخت...معلوم بود هنوز سر اتفاق صبح باهم سر جنگ دارن...با یادآوری موضوعی پلکامو روی هم فشار دادم
کاملا مونا رو از یاد برده بودم...از صبح با اون وضع ولش کرده بودم و اصلا یادم نبود که مونایی وجود داره
ولی...بهتر بود بهش نگم که با جیهون ملاقات داشتم...روبه ماهان کردم و پرسیدم:مونا هنوز اینجاست؟
ماهان:آره...دکتر گفت کم خونی شدید داره و بخاطر این اونطوری غش کرده ولی اجازه نداد مرخص شه و گفت تا فردا صبح باید بمونه
سرم و به نشونهی فهمیدن حرفش تکون دادم و خواستم بلند شم...ماهان با فهمیدن قصدم از زیر بازوم گرفت تا کمکم کنه و منم بدون هیچ خجالتی وزنم و روش انداختم
تا اتاق مونا رفتیم و من رو کردم به ماهان:خاله داخله؟
ماهان:نه...بدبختو فرستادم خونه داشت غش میکرد از بی خوابی گفتم بره یکم بخوابه فردا مونا مرخص میشه خودم میبرمش خونه
سرم و تکون دادم و دستمو روی دستگیره گذاشتم ولی قبل از اینکه فشاری بهش وارد کنم صدای ماهان دراومد:من میرم یه چیزی بخرم برای خوردن
بازم سرمو تکون دادم ولی با حس اینکه کافی نیست گفتم:باشه
اینبار اون بود که سرشو تکون داد و پشت بهم به طرف در خروجی رفت...از وقتی مونا بخاطر تهیونگ غش کرده بود به وضوح متوجه تغییر رفتارشون با مونا شده بودم
تا وقتی تو پیچ راهرو گم نشده بود بهش خیره بودم و با نگاهم بدرقش کردم...اینبار واقعا دستگیره رو چرخوندم و وارد شدم
مونا که به تخت تکیه داده بود نگاهش به سمتم چرخید و تکون محکمی خورد:بالاخره اومدی...کدوم گوری بودی کره خر
لبخندی به این محبت بی اندازهش زدم و روی صندلی کنار تختش نشستم:هیچی بابا حیاط پشتی بودم
نگاهش به کت دور شونم چرخید:و این کت کدوم جنتلمنیه
+کت یه کرهی خرتر از منه
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:کت جونگکوکه
اخماشو توهم کشید و گفت:و دور شونهی تو چه غلطی میکنه
+هیچی بابا...ماهان قاپیدش
با یکم دقیق تر نگاه کردنش متوجه اشکای خشک شده روی صورتش شدم...اخمی رو ابروهام نشست و گفتم:ببینم مونا گریه کردی؟
سریع دستشو روی گونههاش کشید و گفت:نه بابا چه گریه کردنی
+دروغ نگو
با این حرفم بغضش دوباره ترکید...با تعجب نگاهش کردم ولی سریع به طرفش خم شدمو و تو بغلم کشیدمش
مونا:دلم براش تنگ شده...ممکنه بیدار نشه؟
+هیس...بیدار میشه
ازم فاصله گرفت و تو چشمام نگاه کرد
مونا:میشه یه کاری کنی ببینمش؟
۳.۵k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.