گس لایتر/پارت ۱۵۹
ساعت ۱۱ و نیم شب بود...
جونگکوک توی راه برگشت از باشگاه در حال رانندگی بود...
موقع بیرون اومدن از باشگاه دیده بود که بورام باهاش تماس گرفته...
حالا میخواست قبل اینکه به خونه برسه باهاش تماس بگیره...
بورام: الو؟ حالت چطوره آقای جئون؟
جونگکوک: برای چی تماس گرفتی؟
بورام: میخواستم ببینم بعد شنیدن خبر مهمونی حالت چطوره؟ میای دیگه؟ نکنه دعوتمو رد کنی!...
جونگکوک منظور بورام رو متوجه نمیشد... سکوت کرد...
بورام از ادامه دار شدن سکوت جونگکوک احساس کرد اون عصبانیه...
پوزخندی زد...
بورام: واسه این اول به بایول زنگ زدم که نتونی دعوتمو رد کنی... اگه اول به تو میگفتم قبول نمیکردی که!...
جونگکوک با شنیدن اسم بایول متوجه شد که اون خبر رو بهش نداده...
ازش عصبانی شد!!....
دندون قروچه ای کرد... اما نذاشت بورام متوجهش بشه...
جونگکوک: من ازت عصبانی نیستم... دعوتتم قبول میکنم... ولی.... هدفت از این کارا چیه؟ چی میخوای؟
بورام: خودتو!... اگه به من برنگردی هم باز رهات نمیکنم... ازم خلاص نمیشی....
جونگکوک با بی حوصلگی انگشتشو برد تا تماس رو قطع کنه... و قبلش گفت: بعدا حرف میزنیم....
***************************
ایل دونگ توی راه برگشت به خونش مدام به اون شماره تلفن فکر میکرد...
وسط راه با دیدن باجه ی تلفن عمومی کنار زد...
توقف کرد... و پیاده شد...
گوشی رو برداشت...
شماره ای رو که توی گوشیش نوشته بود آورد...
دکمه های تلفن عمومی رو فشار داد و تماس رو برقرار کرد....
بعد از چند بوق متوالی....
صدای نازک زنی از پشت تلفن شنیده شد!
-الو؟....
بفرمایین؟....
ایل دونگ با شنیدن صداش درجا شناختش!!...
چشماش از تعجب گشاد شد!...
-چرا حرف نمیزنی؟ کی هستی؟....
ایل دونگ گوشی رو گذاشت سر جا...
به سمت ماشینش برگشت... و سریعا سوار شد...
پشت فرمون نشست ولی ماشینشو روشن نکرد...
آرنجشو روی در گذاشت... انگشت اشارشو بین دندوناش گرفت... و نگاهشو به نقطه ی نامعلومی دوخته بود...
با خودش حرف زد:
چرا بورام رو به اسم من سیو کرده بود؟
چیو مخفی کرده؟ از کی؟
وقتی به اسم من سیوش کرده یعنی نمیخواسته کسی متوجه بشه اون باهاش در تماسه!... و این یعنی...!!
نتونست به زبون بیاره!... ادامه ی حرفشو خورد... چون نمیخواست باور کنه...
بعد از مکث کوتاهی... در حالیکه به ماشینش استارت میزد گفت:
اوفففف... جئون جونگکوک!... باید مطمئن تر بشم...
************************
جونگکوک توی خونه بود... از اینکه بایول هنوزم در مورد دعوت بورام باهاش حرف نزده بود عصبانی بود...
ولی نمیخواست خودش حرفی بزنه...
برای اینکه بایول در موردش حرف بزنه گفت:
فردا وقتی از شرکت بیام میریم پدر مادرم رو ببینیم... دلتنگ جونگ هون شدن...
بایول یه دفعه سرشو از توی گوشیش بالا آورد و گفت: نمیشه
جونگکوک: چرا؟
بایول: بورام باهام تماس گرفت و گفت که فردا شب خونشون مهمونی دعوتیم
جونگکوک: مهمونی؟... چرا اینو الان به من میگی؟
بایول: خب... فراموش کردم...
جونگکوک با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و گفت:اونوقت با این حواس پرتیت انتظار داری برگردی شرکت!...
و به سمت اتاق خوابشون رفت!...
ابتدای ابروهای بایول به سمت بالا رفت... و گوشه لبهاش به سمت پایین متمایل شد...
با دیدن چهرش غمگین شدنشو میشد تشخیص داد...
ولی جونگکوک رفته بود و بهش اهمیتی نداده بود...
******
جونگکوک توی راه برگشت از باشگاه در حال رانندگی بود...
موقع بیرون اومدن از باشگاه دیده بود که بورام باهاش تماس گرفته...
حالا میخواست قبل اینکه به خونه برسه باهاش تماس بگیره...
بورام: الو؟ حالت چطوره آقای جئون؟
جونگکوک: برای چی تماس گرفتی؟
بورام: میخواستم ببینم بعد شنیدن خبر مهمونی حالت چطوره؟ میای دیگه؟ نکنه دعوتمو رد کنی!...
جونگکوک منظور بورام رو متوجه نمیشد... سکوت کرد...
بورام از ادامه دار شدن سکوت جونگکوک احساس کرد اون عصبانیه...
پوزخندی زد...
بورام: واسه این اول به بایول زنگ زدم که نتونی دعوتمو رد کنی... اگه اول به تو میگفتم قبول نمیکردی که!...
جونگکوک با شنیدن اسم بایول متوجه شد که اون خبر رو بهش نداده...
ازش عصبانی شد!!....
دندون قروچه ای کرد... اما نذاشت بورام متوجهش بشه...
جونگکوک: من ازت عصبانی نیستم... دعوتتم قبول میکنم... ولی.... هدفت از این کارا چیه؟ چی میخوای؟
بورام: خودتو!... اگه به من برنگردی هم باز رهات نمیکنم... ازم خلاص نمیشی....
جونگکوک با بی حوصلگی انگشتشو برد تا تماس رو قطع کنه... و قبلش گفت: بعدا حرف میزنیم....
***************************
ایل دونگ توی راه برگشت به خونش مدام به اون شماره تلفن فکر میکرد...
وسط راه با دیدن باجه ی تلفن عمومی کنار زد...
توقف کرد... و پیاده شد...
گوشی رو برداشت...
شماره ای رو که توی گوشیش نوشته بود آورد...
دکمه های تلفن عمومی رو فشار داد و تماس رو برقرار کرد....
بعد از چند بوق متوالی....
صدای نازک زنی از پشت تلفن شنیده شد!
-الو؟....
بفرمایین؟....
ایل دونگ با شنیدن صداش درجا شناختش!!...
چشماش از تعجب گشاد شد!...
-چرا حرف نمیزنی؟ کی هستی؟....
ایل دونگ گوشی رو گذاشت سر جا...
به سمت ماشینش برگشت... و سریعا سوار شد...
پشت فرمون نشست ولی ماشینشو روشن نکرد...
آرنجشو روی در گذاشت... انگشت اشارشو بین دندوناش گرفت... و نگاهشو به نقطه ی نامعلومی دوخته بود...
با خودش حرف زد:
چرا بورام رو به اسم من سیو کرده بود؟
چیو مخفی کرده؟ از کی؟
وقتی به اسم من سیوش کرده یعنی نمیخواسته کسی متوجه بشه اون باهاش در تماسه!... و این یعنی...!!
نتونست به زبون بیاره!... ادامه ی حرفشو خورد... چون نمیخواست باور کنه...
بعد از مکث کوتاهی... در حالیکه به ماشینش استارت میزد گفت:
اوفففف... جئون جونگکوک!... باید مطمئن تر بشم...
************************
جونگکوک توی خونه بود... از اینکه بایول هنوزم در مورد دعوت بورام باهاش حرف نزده بود عصبانی بود...
ولی نمیخواست خودش حرفی بزنه...
برای اینکه بایول در موردش حرف بزنه گفت:
فردا وقتی از شرکت بیام میریم پدر مادرم رو ببینیم... دلتنگ جونگ هون شدن...
بایول یه دفعه سرشو از توی گوشیش بالا آورد و گفت: نمیشه
جونگکوک: چرا؟
بایول: بورام باهام تماس گرفت و گفت که فردا شب خونشون مهمونی دعوتیم
جونگکوک: مهمونی؟... چرا اینو الان به من میگی؟
بایول: خب... فراموش کردم...
جونگکوک با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و گفت:اونوقت با این حواس پرتیت انتظار داری برگردی شرکت!...
و به سمت اتاق خوابشون رفت!...
ابتدای ابروهای بایول به سمت بالا رفت... و گوشه لبهاش به سمت پایین متمایل شد...
با دیدن چهرش غمگین شدنشو میشد تشخیص داد...
ولی جونگکوک رفته بود و بهش اهمیتی نداده بود...
******
۱۹.۰k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.