فیک کوک ( عشق و نفرت ) پارت ۱۶
از زبان ا/ت
جیمین گفت : امیدوارم با جونگ کوک همکاری کنی چون اون وحشی تر از قبل شده گفتم : حتی اگه به قیمت مرگم هم باشه این کار رو نمیکنم
جیمین رفت ته جین و سورا هم از خواب بیدار شدن گفتم : حالتون چطوره ؟ ته جین گفت : یکم درد دارم سورا هم گفت : من چیزیم نیست
گفتم : متاسفم همه اینا تقصیر منه
بچه ها ما باید امروز از اینجا فرار کنیم سورا گفت : ولی فرمانده اگر بگیرنمون معلوم نیست چه بلایی سرمون بیارن گفتم : منم نمیدونم چی قراره بشه ولی باید هر راهی رو امتحان کنیم ته جین گفت : مهم نیست چقدر سخت و دردناک باشه من تا آخرش باهاتونم فرمانده گفتم : خیلی ممنونم سورا گفت : منم همینطور
نقشه فرارمون رو کشیدیم
نگهبان در رو باز کرد تا صبحونمون رو بیاره که سورا با یه حرکت بیهوشش کرد از زندان رفتیم بیرون جلوی در هم نگهبان بود اونا رو هم خودم ناقص کردم 😁ولی متأسفانه خبره فرارمون به همه نگهبانا و جونگ کوک رسیده بود از عمارت خارج شدیم اما عمارت که داخل شهر نبود یه جایی مثل جنگل بود فرار کردیم توی اون جنگله لعنتی ، حتما راه خروج داره دیگه ، پایه ته جین خیلی درد میکرد تا حدی که راه رفتن براش سخت بود اما منو سورا از زیره بغلاش گرفته بودیم تا راحت تر راه بره
رفتیم و رفتیم تا به راه اصلی رسیدیم فوراً یه تاکسی گرفتم و رفتیم عمارت تهیونگ
وقتی رفتیم داخل عمارت تهیونگ همین که منو دید فوراً اومد سمتم و بغلم کرد گفت : ا/ت سالمی چیزیت که نشده گفتم : نه خوبم ولی ته جین و سورا آسیب دیدن باید درمان بشن تهیونگ به محافظش گفت دکتر رو خبر کنه
( یک هفته بعد )
از زبان جونگ کوک
فرار کردنه ا/ت برای ما همچین هم بد نبود چون از طریقش تونستیم هم پایگاهشون رو پیدا کنیم هم خونه اون تهیونگ عوضی همین امشب قراره به پایگاهشون حمله کنیم همشون رو جز ا/ت میکشم
( شب )
از زبان ا/ت
ساعت تقریباً ۹ شبه تمریناتم تموم شده دیگه بهتره برگردم عمارت وسایلم رو جمع کردم برم که دیدم یکی از نگهبان های در با سرعت اومد پیشم گفت : فرمانده گفتم : چیشده گفت : حمله کردن به پایگاه حمله کردن گفتم : چی ؟ این امکان نداره هیچکس جای این پایگاه رو نمیدونه چه برسه بخواد حمله کنه ما کلا توی پایگاه ۶۰ نفریم هممون هم دختریم
داد زدم و به همه گفتم : فوراً مجهز بشین به پایگاه حمله شده همگی اسلحه هاشون رو برداشتن یه دفعی یه عالمه مرده اسلحه به دست ریختن تو همینطوری داشتن شلیک میکردن ما هم شلیک میکردیم اما بیشتر آدمای ما هدف قرار میگرفتن و میمرد همینطوری در حال شلیک بودم که جونگ کوک وارد شد وقتی دیدمش انگار قلبم اومد توی دهنم یه حالت ترسی بهم دست داده بود اینقدر شلیک کردم که خسته شدم وقتی به اطرافم نگاه کردم تقریباً نصف افرادم مرده بودن یاده مرگ خانوادم....
جیمین گفت : امیدوارم با جونگ کوک همکاری کنی چون اون وحشی تر از قبل شده گفتم : حتی اگه به قیمت مرگم هم باشه این کار رو نمیکنم
جیمین رفت ته جین و سورا هم از خواب بیدار شدن گفتم : حالتون چطوره ؟ ته جین گفت : یکم درد دارم سورا هم گفت : من چیزیم نیست
گفتم : متاسفم همه اینا تقصیر منه
بچه ها ما باید امروز از اینجا فرار کنیم سورا گفت : ولی فرمانده اگر بگیرنمون معلوم نیست چه بلایی سرمون بیارن گفتم : منم نمیدونم چی قراره بشه ولی باید هر راهی رو امتحان کنیم ته جین گفت : مهم نیست چقدر سخت و دردناک باشه من تا آخرش باهاتونم فرمانده گفتم : خیلی ممنونم سورا گفت : منم همینطور
نقشه فرارمون رو کشیدیم
نگهبان در رو باز کرد تا صبحونمون رو بیاره که سورا با یه حرکت بیهوشش کرد از زندان رفتیم بیرون جلوی در هم نگهبان بود اونا رو هم خودم ناقص کردم 😁ولی متأسفانه خبره فرارمون به همه نگهبانا و جونگ کوک رسیده بود از عمارت خارج شدیم اما عمارت که داخل شهر نبود یه جایی مثل جنگل بود فرار کردیم توی اون جنگله لعنتی ، حتما راه خروج داره دیگه ، پایه ته جین خیلی درد میکرد تا حدی که راه رفتن براش سخت بود اما منو سورا از زیره بغلاش گرفته بودیم تا راحت تر راه بره
رفتیم و رفتیم تا به راه اصلی رسیدیم فوراً یه تاکسی گرفتم و رفتیم عمارت تهیونگ
وقتی رفتیم داخل عمارت تهیونگ همین که منو دید فوراً اومد سمتم و بغلم کرد گفت : ا/ت سالمی چیزیت که نشده گفتم : نه خوبم ولی ته جین و سورا آسیب دیدن باید درمان بشن تهیونگ به محافظش گفت دکتر رو خبر کنه
( یک هفته بعد )
از زبان جونگ کوک
فرار کردنه ا/ت برای ما همچین هم بد نبود چون از طریقش تونستیم هم پایگاهشون رو پیدا کنیم هم خونه اون تهیونگ عوضی همین امشب قراره به پایگاهشون حمله کنیم همشون رو جز ا/ت میکشم
( شب )
از زبان ا/ت
ساعت تقریباً ۹ شبه تمریناتم تموم شده دیگه بهتره برگردم عمارت وسایلم رو جمع کردم برم که دیدم یکی از نگهبان های در با سرعت اومد پیشم گفت : فرمانده گفتم : چیشده گفت : حمله کردن به پایگاه حمله کردن گفتم : چی ؟ این امکان نداره هیچکس جای این پایگاه رو نمیدونه چه برسه بخواد حمله کنه ما کلا توی پایگاه ۶۰ نفریم هممون هم دختریم
داد زدم و به همه گفتم : فوراً مجهز بشین به پایگاه حمله شده همگی اسلحه هاشون رو برداشتن یه دفعی یه عالمه مرده اسلحه به دست ریختن تو همینطوری داشتن شلیک میکردن ما هم شلیک میکردیم اما بیشتر آدمای ما هدف قرار میگرفتن و میمرد همینطوری در حال شلیک بودم که جونگ کوک وارد شد وقتی دیدمش انگار قلبم اومد توی دهنم یه حالت ترسی بهم دست داده بود اینقدر شلیک کردم که خسته شدم وقتی به اطرافم نگاه کردم تقریباً نصف افرادم مرده بودن یاده مرگ خانوادم....
۷۸.۹k
۱۹ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.