𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟎
م.م ت :دخترم فکر نمی کنی زود اومدی خونه
ات: ببخشید اصلا حواسم به ساعت نبود.....
.م.م.ت :تهیونگ خیلی عصبانی بود.....
ات :کارم تمومه..
. م . م .ت: تهیونگ ساعت هفت خوابش برد .... قول بده دیگه تکرار نکنی ها
ات :قولللللل
م.م. ت: باش منم بهش میگم ساعت هفت و نیم اومدی ..... حالا برو بگیر بخواب......
ات :مرسییییییییییییییییی (پریدی و بقلش کردی)
.م.م. ت: خوبه خوبه تا نیومده برو
بلند باشه ای گفتم و پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا....... از اونجایی که تهیونگ رفته بود انگلیس از مامانش خواهش کرد یه اتاق دیگه غیر از اون اتاق مشترکتون بده اون اتاق برات خاطرات بدی داشت چیزی که باید با عشق به همسرت میدادی رو به زور و با درد که نباید می کشیدی دادی..... این اتاقت خیلی دوست داشتی چون همه چیزش رو خودت انتخاب کرده بودی ازش لذت می بردی
امروز واقعا روز عجیبی بود همه چیز شک برانگیز بود
برگشتن تهیونگ و لطفی که در حقم کرد و........ توی این یک سال خیلی عوض شده بود .... خوش تیپ تر شده اما هنوز مثل کوه یخه..... خیلی خود شیفته اس.......
غلتی تو جات زدی و رسما از خستگی بیهوش شدی......
صبح با الارم گوشی از خواب باشدم و یه دوش نیم ساعته گرفتم و بدون خوردن صبحونه خواستم از خونه برم بیرون که یکی از خدمتکارا گفت
خدمتکار :خانم کجا؟
اخمی کردم و برگشتم سمتش
از وقتی اومده بودم اینجا این دختره شده بود بلای جونم .... یه دختر خبر چین چاپلوس که شده بود بلای جونم....
ات :ببخشید یادم نبود باید از شما اجازه بگیرم...... پوزخندی زد و
خدمتکار :بدون اجازه آقا حق ندارید جایی برید...
ات :و اگر برم؟
خدمتکار: خودش میدونه چه بلایی سرت بیاره.... بهتره به حرفش گوش بدی...
ات: هه بعد از یکسال اومده معلوم نبود کدوم گوریه حالا حق نداره برای من تعيين تكليف كنه.... به زودی به حساب تو هم میرسم پس بهتره دهنتو ببندی و سرت تو کارت باشه.....
بعد بدون توجه به قیافه اعصبانیش زدم از خونه بیرون.... رفتم دنبال يونا دوست صمیمت با هم رفتیم پاساژ و گردش همینطور که داشتیم مغازه ها رو نگاه می کردیم داستان زندگی عالیم رو هم براش تعریف میكردم
یونا :چرا به مادر شوهرت نمیگی اخراجش کنه این خدمتکار رو اگه اینقدر اذیتت میکنه
ات: مشکل همینه هیچ مدرکی ازش ندارم... حتی یه بار داشت اتاقم رو میگشت که مثلا داشت تمیز میکرد
یونا: این ها رو به مادر شوهرت گفتی؟
ات: نه بابا
(تهیونگ ویو)
بعد از تموم کردن کارای شرکت از جام باشدم و کتم رو برداشتم...... اصلا خوابم خوب نبود همش سرم درد می کرد و اون سردردهای قبلی برگشته بودن اما بعد از مرگ میا اتفاقی برام نیوفتاد فقط فهمیدم چقدر زنا خیانت کار و پستن... از شرکت زدم بیرون
توی ماشین همش داشتم به حرفای میا که میگفت.....
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟎
م.م ت :دخترم فکر نمی کنی زود اومدی خونه
ات: ببخشید اصلا حواسم به ساعت نبود.....
.م.م.ت :تهیونگ خیلی عصبانی بود.....
ات :کارم تمومه..
. م . م .ت: تهیونگ ساعت هفت خوابش برد .... قول بده دیگه تکرار نکنی ها
ات :قولللللل
م.م. ت: باش منم بهش میگم ساعت هفت و نیم اومدی ..... حالا برو بگیر بخواب......
ات :مرسییییییییییییییییی (پریدی و بقلش کردی)
.م.م. ت: خوبه خوبه تا نیومده برو
بلند باشه ای گفتم و پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا....... از اونجایی که تهیونگ رفته بود انگلیس از مامانش خواهش کرد یه اتاق دیگه غیر از اون اتاق مشترکتون بده اون اتاق برات خاطرات بدی داشت چیزی که باید با عشق به همسرت میدادی رو به زور و با درد که نباید می کشیدی دادی..... این اتاقت خیلی دوست داشتی چون همه چیزش رو خودت انتخاب کرده بودی ازش لذت می بردی
امروز واقعا روز عجیبی بود همه چیز شک برانگیز بود
برگشتن تهیونگ و لطفی که در حقم کرد و........ توی این یک سال خیلی عوض شده بود .... خوش تیپ تر شده اما هنوز مثل کوه یخه..... خیلی خود شیفته اس.......
غلتی تو جات زدی و رسما از خستگی بیهوش شدی......
صبح با الارم گوشی از خواب باشدم و یه دوش نیم ساعته گرفتم و بدون خوردن صبحونه خواستم از خونه برم بیرون که یکی از خدمتکارا گفت
خدمتکار :خانم کجا؟
اخمی کردم و برگشتم سمتش
از وقتی اومده بودم اینجا این دختره شده بود بلای جونم .... یه دختر خبر چین چاپلوس که شده بود بلای جونم....
ات :ببخشید یادم نبود باید از شما اجازه بگیرم...... پوزخندی زد و
خدمتکار :بدون اجازه آقا حق ندارید جایی برید...
ات :و اگر برم؟
خدمتکار: خودش میدونه چه بلایی سرت بیاره.... بهتره به حرفش گوش بدی...
ات: هه بعد از یکسال اومده معلوم نبود کدوم گوریه حالا حق نداره برای من تعيين تكليف كنه.... به زودی به حساب تو هم میرسم پس بهتره دهنتو ببندی و سرت تو کارت باشه.....
بعد بدون توجه به قیافه اعصبانیش زدم از خونه بیرون.... رفتم دنبال يونا دوست صمیمت با هم رفتیم پاساژ و گردش همینطور که داشتیم مغازه ها رو نگاه می کردیم داستان زندگی عالیم رو هم براش تعریف میكردم
یونا :چرا به مادر شوهرت نمیگی اخراجش کنه این خدمتکار رو اگه اینقدر اذیتت میکنه
ات: مشکل همینه هیچ مدرکی ازش ندارم... حتی یه بار داشت اتاقم رو میگشت که مثلا داشت تمیز میکرد
یونا: این ها رو به مادر شوهرت گفتی؟
ات: نه بابا
(تهیونگ ویو)
بعد از تموم کردن کارای شرکت از جام باشدم و کتم رو برداشتم...... اصلا خوابم خوب نبود همش سرم درد می کرد و اون سردردهای قبلی برگشته بودن اما بعد از مرگ میا اتفاقی برام نیوفتاد فقط فهمیدم چقدر زنا خیانت کار و پستن... از شرکت زدم بیرون
توی ماشین همش داشتم به حرفای میا که میگفت.....
۴.۷k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.