Part 6
.
Y/n pov:
بعد کلی گریه و دلداری به بیمارستان رسیدیم سریع خودمو به یکی از پرستارا که پشت میز نشسته بودن رسوندم
_ببخشید بیمار الکس وانتر رو آوردین اینجا؟
_بله خانم حدودا یک ساعت پیش بود چند نفر دیگه هم دنبال ایشون میگشتم طبقه هفتم اتاق 153
_خیلی ممنون
حداقل یک ربع فقط دنبال آسانسور میگشتیم امروز بعد مرگ یوتا بدترین روز زندگیمه واقعا فکرشو نمیکردم همچین اتفاقی برای دوستای چند سالمون میوفته همه دارن میمیرن چه خبره؟ بدون اینکه حتی متوجه شده باشم به طبقه هفتم رسیدیم سریع از آسانسور اومدیم بیرون
(اگه نمیدونین بگم جیهوپ ، شوگا ، جیمین ، ته ، نامجون و جنی هم اومدن^^)
با دیدن جین که روی صندلی نشسته و لیسا که به دیوار تکیه دادن و دارن گریه میکنن سریع سمت اونا رفتیم
_لیسا ، جین چه خبر شده؟ ال.الکس حالش خوبه نه؟ د یه چیزی بگین من مردم و زنده شدمم!
جونگکوک با داد گفت
_چرا حرف نمیزنین چی شده؟؟؟
من گفتم و لیسا با بلند کردن سرش طرف ما با چشمای قرمز لب زد
_مرده! الکس مرده...هق...نیم ساعت پیش بردنش این وضع...هق...تا کی میخواد ادامه پیدا کنه...هق
_شو.شوخی میکنی دیگه؟ الکس نمرده؟ کسی که 6 ساله باهاشیم؟ نه نه نه ....هقققق
جونگکوک گفت و من فقط میتونستم خودم با مغزم و قلبم حرف بزنم اما با حرف زدن با آدمای اطرافم کاملا لال شده بودن نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم چشمام نمیتونست ببینه میخاستم برای یک ثانیه هم که شده چشمامو روی هم بزارم تا ببینم اینا همش یه خوابه یا نه اما با برخورد سریع یه چیزی توی سرم دیگه نتونستم چشمامو باز کنم و از حال رفتم
Kook pov:
با جیغ لیسا و داد زدن اسم ا.ت سریع به پشتم چرخیدم ولی ا.ت رو ندیدم سرمو پایین گرفتم و با دیدن ا.ت روی زمین و توی بغل جیهوپ پاهام سست شد امکان ندارد ا.ت هم مرده باشه خواستم بخورم زمین با رفتن توی بغل یکی تونستم تعادلمو حفظ کنم سمت اون یارو چرخیدم عطرش رو حفظ بودم اون تهیونگ بود! زمزمه کردم:
_ا.ت رو نجات بدین خواهش میکنم...هققق
_نگران نباش ا.ت حالش خوبه دکترا بردنش اون حالش خوب میشه به خودت فشار نیار جونگکوکا
تهیونگ زمزمه کرد و من فقط تونستم اشک بریزم و خوب فکر کنم ، در همین حین هم اون تازه واردا بهمون دلداری میدادن هم برای مرگ الکی هم برای اوت که الان روی تخت بیمارستانه...این اتفاقا چه معنی میده؟ اول که یونا بعد الکی الان ا.ت اهههه اگه واقعا یکی دیگه رو هم از دست بدیم فکر نکنم بتونم زنده بمونم
Y/n pov:
با نور شدیدی که توی چشمام میزد پاشدم چشمامو باز کردم ول همه جا رو تار میدیدم بعد چند بار پلک زدن تونستم واضح تر ببینم دستم گرم بود پس اولین جا به دستم نگاه کردم...واتتتت دااااا فاکککک...اون تازه وارد دست منو گرفتههه؟ الان چیش....توی کمتر از یک ثانیه تمام اتفاقات دیروز یادم اومد
1_شیش تازه وارد جدید
2_رفتن به ویلا جنگلی و اومدن اون شیش نفر دنبالشون و فهمیدن اینکه اونا هم ویلا دارن
3_قضیه بوسیده شدن کوک توسط اون تازه وارد...تهیونگ
4_رفتن کنار دریاچه و اومدن هوسوک
5_تکون خوردن بوته ها و بیرون اومدن اکیپ هوسوک از بوته ها
6_زنگ زدن به لیسا و خبر دادن به اونا
7_اومدن کوک پریشون پیشش و خبر اینکه الکس هم خودکشی کرده
8_رفتن به بیمارستان
9_خبر اینکه الکس مرده
10_و در آخر بیهوش شدن
.............
فاکینگ شت؟🐢
Y/n pov:
بعد کلی گریه و دلداری به بیمارستان رسیدیم سریع خودمو به یکی از پرستارا که پشت میز نشسته بودن رسوندم
_ببخشید بیمار الکس وانتر رو آوردین اینجا؟
_بله خانم حدودا یک ساعت پیش بود چند نفر دیگه هم دنبال ایشون میگشتم طبقه هفتم اتاق 153
_خیلی ممنون
حداقل یک ربع فقط دنبال آسانسور میگشتیم امروز بعد مرگ یوتا بدترین روز زندگیمه واقعا فکرشو نمیکردم همچین اتفاقی برای دوستای چند سالمون میوفته همه دارن میمیرن چه خبره؟ بدون اینکه حتی متوجه شده باشم به طبقه هفتم رسیدیم سریع از آسانسور اومدیم بیرون
(اگه نمیدونین بگم جیهوپ ، شوگا ، جیمین ، ته ، نامجون و جنی هم اومدن^^)
با دیدن جین که روی صندلی نشسته و لیسا که به دیوار تکیه دادن و دارن گریه میکنن سریع سمت اونا رفتیم
_لیسا ، جین چه خبر شده؟ ال.الکس حالش خوبه نه؟ د یه چیزی بگین من مردم و زنده شدمم!
جونگکوک با داد گفت
_چرا حرف نمیزنین چی شده؟؟؟
من گفتم و لیسا با بلند کردن سرش طرف ما با چشمای قرمز لب زد
_مرده! الکس مرده...هق...نیم ساعت پیش بردنش این وضع...هق...تا کی میخواد ادامه پیدا کنه...هق
_شو.شوخی میکنی دیگه؟ الکس نمرده؟ کسی که 6 ساله باهاشیم؟ نه نه نه ....هقققق
جونگکوک گفت و من فقط میتونستم خودم با مغزم و قلبم حرف بزنم اما با حرف زدن با آدمای اطرافم کاملا لال شده بودن نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم چشمام نمیتونست ببینه میخاستم برای یک ثانیه هم که شده چشمامو روی هم بزارم تا ببینم اینا همش یه خوابه یا نه اما با برخورد سریع یه چیزی توی سرم دیگه نتونستم چشمامو باز کنم و از حال رفتم
Kook pov:
با جیغ لیسا و داد زدن اسم ا.ت سریع به پشتم چرخیدم ولی ا.ت رو ندیدم سرمو پایین گرفتم و با دیدن ا.ت روی زمین و توی بغل جیهوپ پاهام سست شد امکان ندارد ا.ت هم مرده باشه خواستم بخورم زمین با رفتن توی بغل یکی تونستم تعادلمو حفظ کنم سمت اون یارو چرخیدم عطرش رو حفظ بودم اون تهیونگ بود! زمزمه کردم:
_ا.ت رو نجات بدین خواهش میکنم...هققق
_نگران نباش ا.ت حالش خوبه دکترا بردنش اون حالش خوب میشه به خودت فشار نیار جونگکوکا
تهیونگ زمزمه کرد و من فقط تونستم اشک بریزم و خوب فکر کنم ، در همین حین هم اون تازه واردا بهمون دلداری میدادن هم برای مرگ الکی هم برای اوت که الان روی تخت بیمارستانه...این اتفاقا چه معنی میده؟ اول که یونا بعد الکی الان ا.ت اهههه اگه واقعا یکی دیگه رو هم از دست بدیم فکر نکنم بتونم زنده بمونم
Y/n pov:
با نور شدیدی که توی چشمام میزد پاشدم چشمامو باز کردم ول همه جا رو تار میدیدم بعد چند بار پلک زدن تونستم واضح تر ببینم دستم گرم بود پس اولین جا به دستم نگاه کردم...واتتتت دااااا فاکککک...اون تازه وارد دست منو گرفتههه؟ الان چیش....توی کمتر از یک ثانیه تمام اتفاقات دیروز یادم اومد
1_شیش تازه وارد جدید
2_رفتن به ویلا جنگلی و اومدن اون شیش نفر دنبالشون و فهمیدن اینکه اونا هم ویلا دارن
3_قضیه بوسیده شدن کوک توسط اون تازه وارد...تهیونگ
4_رفتن کنار دریاچه و اومدن هوسوک
5_تکون خوردن بوته ها و بیرون اومدن اکیپ هوسوک از بوته ها
6_زنگ زدن به لیسا و خبر دادن به اونا
7_اومدن کوک پریشون پیشش و خبر اینکه الکس هم خودکشی کرده
8_رفتن به بیمارستان
9_خبر اینکه الکس مرده
10_و در آخر بیهوش شدن
.............
فاکینگ شت؟🐢
۷.۴k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.