فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۵۷
از زبان ا/ت
وقتی چشمام رو باز کردم همه چیز تار بود..میدونم چه بلایی سره خودم آوردم همه چیز که واضح شد فهمیدم کجام..بازم بیمارستان دیگه حالم از هر چیزی که اینجاست به هم میخوره
صاف نشستم چشمام رو باز و بسته کردم حواسم اومد سره جاش دره اتاق باز شد پرستار بود تا منو دید گفت : عه عزیزم بهوش اومدی...بزار سِرُمِت رو در بیارم
اومد و سرم رو درآورد از دستم.. گفتم : ببخشید کی مرخص میشم
گفت : الان دکتر قراره بیاد باهاتون حرف بزنه شما فعلا روی تخت باش
گفتم : باشه..ممنون ، لبخند زد و رفت بیرون بعده یه ربع دوباره دره اتاق باز شد ایندفعه دکتر بود با جونگ کوک و خواهرم اومدن داخل
دکتر گفت : حالتون بهتره خانم ا/ت ؟ گفتم : بله خوبم سر درد هم ندارم دیگه
گفت : خوبه..شما مرخصین ولی باید قرصاتون رو سره وقت بخورین چون دفعه بعد اگر همچین مشکلی پیش بیاد ممکنه موجب سکته مغزی بشه که خیلی خطرناکه
یه لبخند زورکی زدم بهش که گفت بلا به دور و رفت بیرون
از تخت اومدم پایین کفشام رو پوشیدم خواهرم گفت : شما دوتا باهم بیاین من یکم کار دارم..ا/ت توروخدا مراقب خودت باش بغلم کرد منم بغلش کردم و گفتم : نگران نباش
خواهرم رفت منو جونگ کوک هم سواره ماشین شدیم حرکت کرد تا ۱۰ دقیقه در سکوت بودیم که بالاخره من سکوت رو شکستم گفتم : معذرت میخوام..
برگشت سمتم و نگام کرد اما فوراً نگاهش رو داد به جاده
دستم رو گرفت و گفت : درکت میکنم من متاسفم
گفتم : زیادهروی کردم نباید اینقدر حساسیت نشون بدم به همه چیز ، دستم رو گرفت و گذاشت روی پاش لبخند زد بهم و گفت : نبینم دیگه ناراحتی
خندیدم و گفتم : چشم
همینطوری به بیرون نگاه میکردم که جونگ کوک گفت : این چرا نمیگیره
برگشتم سمتش انگار هرچی پدال ترمز رو فشار میداد ماشین ایست نمیکرد
گفتم : چیشده..چرا..نمی مونه
پدال رو فشار میداد اما نمیشد
گفتم : جونگ کوک یه کاری بکن
داشت همه تلاشش رو میکرد اما ماشین از راه منحرف شد و.....
وقتی چشمام رو باز کردم نمیتونستم گردنم رو تکون بدم دستم درد میکرد.. توی بیمارستان بودم به ذهنم فشار آوردم که یادم اومد چیشده..جونگ کوک اون کجاست
از رو تخت بلند شدم و سرمم رو کَندَم از اتاق رفتم بیرون که یه پرستار اومد و گرفتم و گفت : خانم شما حالتون خوب نیست
با بغض گفتم: ببخشید یه نفر...یه نفرم با من بود اون.. کجاست ؟
گفت : بله ایشون تو بخش آی سیو هستن
گفتم : لطفاً کمکم کنید برم اونجا
فکر کنم دلش به حالم سوخت منو تا آی سیو برد همه اونجا بودن پدره جونگ کوک تهیونگ لینا دایانا ا/نی و مادره جونگ کوک وقتی دیدنم خواهرم با تهیونگ اومدن سمتم کمکم کردن و بردنم پشته شیشه آی سیو
.............................................
( داستان از اینجا به بعد جالب تره منتظر پارتای بعدی باشید عشقا)
وقتی چشمام رو باز کردم همه چیز تار بود..میدونم چه بلایی سره خودم آوردم همه چیز که واضح شد فهمیدم کجام..بازم بیمارستان دیگه حالم از هر چیزی که اینجاست به هم میخوره
صاف نشستم چشمام رو باز و بسته کردم حواسم اومد سره جاش دره اتاق باز شد پرستار بود تا منو دید گفت : عه عزیزم بهوش اومدی...بزار سِرُمِت رو در بیارم
اومد و سرم رو درآورد از دستم.. گفتم : ببخشید کی مرخص میشم
گفت : الان دکتر قراره بیاد باهاتون حرف بزنه شما فعلا روی تخت باش
گفتم : باشه..ممنون ، لبخند زد و رفت بیرون بعده یه ربع دوباره دره اتاق باز شد ایندفعه دکتر بود با جونگ کوک و خواهرم اومدن داخل
دکتر گفت : حالتون بهتره خانم ا/ت ؟ گفتم : بله خوبم سر درد هم ندارم دیگه
گفت : خوبه..شما مرخصین ولی باید قرصاتون رو سره وقت بخورین چون دفعه بعد اگر همچین مشکلی پیش بیاد ممکنه موجب سکته مغزی بشه که خیلی خطرناکه
یه لبخند زورکی زدم بهش که گفت بلا به دور و رفت بیرون
از تخت اومدم پایین کفشام رو پوشیدم خواهرم گفت : شما دوتا باهم بیاین من یکم کار دارم..ا/ت توروخدا مراقب خودت باش بغلم کرد منم بغلش کردم و گفتم : نگران نباش
خواهرم رفت منو جونگ کوک هم سواره ماشین شدیم حرکت کرد تا ۱۰ دقیقه در سکوت بودیم که بالاخره من سکوت رو شکستم گفتم : معذرت میخوام..
برگشت سمتم و نگام کرد اما فوراً نگاهش رو داد به جاده
دستم رو گرفت و گفت : درکت میکنم من متاسفم
گفتم : زیادهروی کردم نباید اینقدر حساسیت نشون بدم به همه چیز ، دستم رو گرفت و گذاشت روی پاش لبخند زد بهم و گفت : نبینم دیگه ناراحتی
خندیدم و گفتم : چشم
همینطوری به بیرون نگاه میکردم که جونگ کوک گفت : این چرا نمیگیره
برگشتم سمتش انگار هرچی پدال ترمز رو فشار میداد ماشین ایست نمیکرد
گفتم : چیشده..چرا..نمی مونه
پدال رو فشار میداد اما نمیشد
گفتم : جونگ کوک یه کاری بکن
داشت همه تلاشش رو میکرد اما ماشین از راه منحرف شد و.....
وقتی چشمام رو باز کردم نمیتونستم گردنم رو تکون بدم دستم درد میکرد.. توی بیمارستان بودم به ذهنم فشار آوردم که یادم اومد چیشده..جونگ کوک اون کجاست
از رو تخت بلند شدم و سرمم رو کَندَم از اتاق رفتم بیرون که یه پرستار اومد و گرفتم و گفت : خانم شما حالتون خوب نیست
با بغض گفتم: ببخشید یه نفر...یه نفرم با من بود اون.. کجاست ؟
گفت : بله ایشون تو بخش آی سیو هستن
گفتم : لطفاً کمکم کنید برم اونجا
فکر کنم دلش به حالم سوخت منو تا آی سیو برد همه اونجا بودن پدره جونگ کوک تهیونگ لینا دایانا ا/نی و مادره جونگ کوک وقتی دیدنم خواهرم با تهیونگ اومدن سمتم کمکم کردن و بردنم پشته شیشه آی سیو
.............................................
( داستان از اینجا به بعد جالب تره منتظر پارتای بعدی باشید عشقا)
۱۰۵.۵k
۰۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.