پایان نیافتنی
پایان نیافتنی
۱۱
ته را. داداششششش واقعا خودتیی
چشمامو از پسر روبروم گرفتم...
و به ته را دادم...اما باز هم فقط حواسم به اون بود...
ته را محکم بغلم کرد و گفت. داداشییییی دلم واست تنگ شده بوددد...خیلی بدجنسی...
محکم بغلش کردم و روی موهاشو بوسیدم
هنوز بوی بچگی هاش رو میداد...
کوک
خودش بود...تهیونگ...
چقدر مرد شده بود...
میخواستم برم و محکم بغلش کنم و اونقدر به خودم فشارش بدم که هردو یکی بشیم...که دیگه کسی نتونه جدامون بکنه...
که...ته را اومد و بغلش کرد...
نمیدونم چه اتفاقی واسم افتاده بود ولی حسادت کردم که چرا نیومد و منو اینطور بغل بکنه...نکنه...دلش واسه ی من تنگ نشده...
اما چشم هاش...اینو نمیگفت...
خیره بودم بهشون ولی برگشتم اون سمت که جونگی رو دیدم...
معلوم بود گریه کرده ولی تا منو دید به طور با نمکی چشم هاش گرد شد...
اومد و پرید بغلم...
جونگی. هیووووونگ واقعا اومدییییی...
وایی باور نمیکنممم
خندیدم و گفتم. میتونی باور نکنی...
جونگی. نهنه باور کردم...وایی از وقتی نیستی اینجا دیگه سئول نشد داداش...
لبخندی زدم ک فقط دردشوخودم حس کردم...
گفتم خیلی خب بیا بریم پیش بقیه...
جونگی. بقیه خیلی دلشون برات تنگهه...
وایسا...اون داداش تهیونگ نیست...
نگاهی به اون سمت کردم و بعد به جونگی
گفتم. ا...اوهوم
جونگی. عا...میخوای...بریم...پیششون...
گفتم. نمیدونم که میتونم یا نه...
لبخندی زد... دستمو گرفت و گفت. تو میتونی داداش...هردوتون از پسش برمیاید من بهتون اطمینان دارم...
لبخندی زدم که گفت. پس بریم؟
سرمو به معنای تایید تکون دادم. بریم
کشیدم اون سمت هر قدم که نزدیک میشدم بیشتر دلتنگش میشدم...
وقتی پیششون رسیدیم مارو نگاه کردن...
جونگی. داداش تهیونگگ خوش اومدیی و بغلش کرد اونم جونگی رو بغل کرد...
پس من چی؟...
عاااه چرا اینطوری شده بودم...
ته را. جونکوک اوپا رسیدن بخیر...
لبخندی زدم و لپش رو کشیدم و گفتم. تو چقدر بزرگ شدی کوچولو...
خندید و گفت. تو...هم
بعد چند دقیقه کمی فضا سنگین شد...
ته را. هی ما میریم شما هم بیاید...
و بعد جونگی رو هل داد و چشمکی بهش زد خندم گرفته بود...
اینا هنوز همونقدر بچن...
وقتی دور شدن...
سرمو انداختم پایین ح...حتی زبونم یاری نمیکرد که یه سلام بگم...
۱۱
ته را. داداششششش واقعا خودتیی
چشمامو از پسر روبروم گرفتم...
و به ته را دادم...اما باز هم فقط حواسم به اون بود...
ته را محکم بغلم کرد و گفت. داداشییییی دلم واست تنگ شده بوددد...خیلی بدجنسی...
محکم بغلش کردم و روی موهاشو بوسیدم
هنوز بوی بچگی هاش رو میداد...
کوک
خودش بود...تهیونگ...
چقدر مرد شده بود...
میخواستم برم و محکم بغلش کنم و اونقدر به خودم فشارش بدم که هردو یکی بشیم...که دیگه کسی نتونه جدامون بکنه...
که...ته را اومد و بغلش کرد...
نمیدونم چه اتفاقی واسم افتاده بود ولی حسادت کردم که چرا نیومد و منو اینطور بغل بکنه...نکنه...دلش واسه ی من تنگ نشده...
اما چشم هاش...اینو نمیگفت...
خیره بودم بهشون ولی برگشتم اون سمت که جونگی رو دیدم...
معلوم بود گریه کرده ولی تا منو دید به طور با نمکی چشم هاش گرد شد...
اومد و پرید بغلم...
جونگی. هیووووونگ واقعا اومدییییی...
وایی باور نمیکنممم
خندیدم و گفتم. میتونی باور نکنی...
جونگی. نهنه باور کردم...وایی از وقتی نیستی اینجا دیگه سئول نشد داداش...
لبخندی زدم ک فقط دردشوخودم حس کردم...
گفتم خیلی خب بیا بریم پیش بقیه...
جونگی. بقیه خیلی دلشون برات تنگهه...
وایسا...اون داداش تهیونگ نیست...
نگاهی به اون سمت کردم و بعد به جونگی
گفتم. ا...اوهوم
جونگی. عا...میخوای...بریم...پیششون...
گفتم. نمیدونم که میتونم یا نه...
لبخندی زد... دستمو گرفت و گفت. تو میتونی داداش...هردوتون از پسش برمیاید من بهتون اطمینان دارم...
لبخندی زدم که گفت. پس بریم؟
سرمو به معنای تایید تکون دادم. بریم
کشیدم اون سمت هر قدم که نزدیک میشدم بیشتر دلتنگش میشدم...
وقتی پیششون رسیدیم مارو نگاه کردن...
جونگی. داداش تهیونگگ خوش اومدیی و بغلش کرد اونم جونگی رو بغل کرد...
پس من چی؟...
عاااه چرا اینطوری شده بودم...
ته را. جونکوک اوپا رسیدن بخیر...
لبخندی زدم و لپش رو کشیدم و گفتم. تو چقدر بزرگ شدی کوچولو...
خندید و گفت. تو...هم
بعد چند دقیقه کمی فضا سنگین شد...
ته را. هی ما میریم شما هم بیاید...
و بعد جونگی رو هل داد و چشمکی بهش زد خندم گرفته بود...
اینا هنوز همونقدر بچن...
وقتی دور شدن...
سرمو انداختم پایین ح...حتی زبونم یاری نمیکرد که یه سلام بگم...
۳.۲k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.