اشک های خاکستری
#پارت۱۴
#ا.ت
اونشب ساعت ۲ نصف شب دورهمی تموم شد... ماشین خودم بخواطر تصادفی ک اخیرا داشتم تعلیق بود. با ماشین نامجون برگشتم..
پسوردو زدم.. وارد خونه شدم... خودمو انداختم رو مبل.. جعون جونگکوک... اون مرد بدجور ذهنمو درگیر کرده بود... انگشتامو بردم سمت لبام.. آروم لمسشون کردم.. من همیشه لبای سوکجینو روی لبام تصور میکردم... همیشه تو رویای اون زندگی کردم... سخته برام.. اینکه توی یه بازی با یه پسر غریبه انجامش بدم...
پوزخندی به حال خودم زدم.. گوشیمو درآوردم..
* ♡سوکجین اوپا♡ *
چقد با ذوق سیو کرده بودم شمارشو... وقتی اولین بار باهاش رفتم بیرون... با خوشتیپ ترین پسر کارگاه... حسم اونموقع خیلی زیبا بود..
" اوپا امشب خرابه حالم... اوپا بیا بغلم کن... بی معرفت...
خوشمیگذره تنهام بزاری؟ لاقل به دوستیمون رحم کن.. من دلم تنگه واسه جوک های بابابزرگیت... بیا ببین.. ببین آرایش کردم.. بیا دعوام کن دیگه... بیا بگو حق نداری هندسام تر از من باشی! بیا برگرد قسم میخورم دیگه تو غذایی ک واسه رئیست درست کردی فلفل نریزم.. بیا ببین رئیس بد اخلاقتم دلش تنگه واست !... "
ارسال پیام... یک... دو... سه.. دوتا تیک! دوباره مثل همیشه...
بازم داشت میخوند
آرزو کردم... از ته دل.. اشکام داشت میریخت رو صورتم... از خدا خواستم فقط یه بار.. یه بار دیگه ببینمش.. فقط یبار دیگه بشنوم اون خنده های شیشه پاک کنیشو...
" سوکجینا جعون جونگکوک کیه؟؟ چوی بکهو کیه؟
منتظرم بمون اوپا.. میام دنبالت.. به هر قیمتیم ک شده پیدات میکنم... خودم میرم سراغ بکهو و جونگکوک! "
و گوشیو گذاشتم روی قلبم...
#جونگکوک
وقتی تموم شد مهمونی رفتم عمارت عمو... بکهو زودتر از من حاضر شده بود.. نمیفهمیدم دلیل اینکه چرا عمو نصف شبی صدامون زده بود...
در اتاقو باز کردم... عمو روی تخت خوابیده بود.. چیزی شوکم کرد سِرُم دستش بود... بکهو بالا سرش ایستاده بود..
تعظیم نود درجه ای کردم
درهمون حال گفتم
_ سلام عمو جان
گفت..
÷ بشین جونگکوک
نشستم... بکهو هنوز ایستاده بود... همین تبعیضی ک بینمون بود یکی از دلایل اصلی بهم خوردن رفاقتمون بود..
_ چه اتفاقی افتاده عمو؟!
#ا.ت
اونشب ساعت ۲ نصف شب دورهمی تموم شد... ماشین خودم بخواطر تصادفی ک اخیرا داشتم تعلیق بود. با ماشین نامجون برگشتم..
پسوردو زدم.. وارد خونه شدم... خودمو انداختم رو مبل.. جعون جونگکوک... اون مرد بدجور ذهنمو درگیر کرده بود... انگشتامو بردم سمت لبام.. آروم لمسشون کردم.. من همیشه لبای سوکجینو روی لبام تصور میکردم... همیشه تو رویای اون زندگی کردم... سخته برام.. اینکه توی یه بازی با یه پسر غریبه انجامش بدم...
پوزخندی به حال خودم زدم.. گوشیمو درآوردم..
* ♡سوکجین اوپا♡ *
چقد با ذوق سیو کرده بودم شمارشو... وقتی اولین بار باهاش رفتم بیرون... با خوشتیپ ترین پسر کارگاه... حسم اونموقع خیلی زیبا بود..
" اوپا امشب خرابه حالم... اوپا بیا بغلم کن... بی معرفت...
خوشمیگذره تنهام بزاری؟ لاقل به دوستیمون رحم کن.. من دلم تنگه واسه جوک های بابابزرگیت... بیا ببین.. ببین آرایش کردم.. بیا دعوام کن دیگه... بیا بگو حق نداری هندسام تر از من باشی! بیا برگرد قسم میخورم دیگه تو غذایی ک واسه رئیست درست کردی فلفل نریزم.. بیا ببین رئیس بد اخلاقتم دلش تنگه واست !... "
ارسال پیام... یک... دو... سه.. دوتا تیک! دوباره مثل همیشه...
بازم داشت میخوند
آرزو کردم... از ته دل.. اشکام داشت میریخت رو صورتم... از خدا خواستم فقط یه بار.. یه بار دیگه ببینمش.. فقط یبار دیگه بشنوم اون خنده های شیشه پاک کنیشو...
" سوکجینا جعون جونگکوک کیه؟؟ چوی بکهو کیه؟
منتظرم بمون اوپا.. میام دنبالت.. به هر قیمتیم ک شده پیدات میکنم... خودم میرم سراغ بکهو و جونگکوک! "
و گوشیو گذاشتم روی قلبم...
#جونگکوک
وقتی تموم شد مهمونی رفتم عمارت عمو... بکهو زودتر از من حاضر شده بود.. نمیفهمیدم دلیل اینکه چرا عمو نصف شبی صدامون زده بود...
در اتاقو باز کردم... عمو روی تخت خوابیده بود.. چیزی شوکم کرد سِرُم دستش بود... بکهو بالا سرش ایستاده بود..
تعظیم نود درجه ای کردم
درهمون حال گفتم
_ سلام عمو جان
گفت..
÷ بشین جونگکوک
نشستم... بکهو هنوز ایستاده بود... همین تبعیضی ک بینمون بود یکی از دلایل اصلی بهم خوردن رفاقتمون بود..
_ چه اتفاقی افتاده عمو؟!
۲.۷k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.