قسمت اول داستانمه
ویو ی املی
چند ماهیی میشه خانوادم توی تصادف مردن من الان با عموی پیرم زندگی میکنم اون ی کشیشه و چون اون پیره من خونه رو تمیز میکنم و غذا درست میکنم
امروز اصلا حالم خوب نبود ی حس عجیبی دارم
یهو عموم در زد
چ عجیب امروز زود اومد رفتم درو باز کردم
&سلام عمو خوش اومدی
_ممنونم دخترم برات ی خبر خوب دارم!
&جدی چ خبری؟!
_دیگه قرار نیست با ی پیرمرد زندگی کنی میری خونه ی یکی از دوستام با اونا زندگی میکنی اونا بچه های همسن تو دارن ! میتونی اونجا بهتر و خوشحالتر زندگی کنی!
&اما عمو شما تنها میمونی
_مهم نیست ت الان برو وسایلتو جمع کن و زود بخواب فردا صبح زود باید حرکت کنی
&چشم اما چ ساعتی باید حرکت کنم؟
_حوالی ساعت 5 صبح
&چشم، اما الان بیایید بریم شام بخوریم
_ باشه دخترم
ویو املی
بعد شام رفتم اتاقم و وسایلمو جمع کردم هم از طرفی خوشحال بودم هم ناراحت اخه اگ عموم تنها بشه کی براش غذا درست میکنه؟ کی خونه رو تمیز میکنه؟
تو همین فکرا بودم ک متوجه شدم ساعت 11 شبه رفتم خوابیدم
ساعتم زنگ خورد بیدار شدم دست و صورتمو شستم و آماده شدم بعدش رفتم صبحونمو خوردم
منتظر تاکسی بودم ک اومد سوارش شدم و حرکت کردیم
خیلی عجیبه اخه خونشون بیرون از شهر بود و دقیقا هیچ خونه ای اون اطراف نبود
عجیب ترش این بود ک اون ی خونه نبود بلکه ی عمارت بود
چند ماهیی میشه خانوادم توی تصادف مردن من الان با عموی پیرم زندگی میکنم اون ی کشیشه و چون اون پیره من خونه رو تمیز میکنم و غذا درست میکنم
امروز اصلا حالم خوب نبود ی حس عجیبی دارم
یهو عموم در زد
چ عجیب امروز زود اومد رفتم درو باز کردم
&سلام عمو خوش اومدی
_ممنونم دخترم برات ی خبر خوب دارم!
&جدی چ خبری؟!
_دیگه قرار نیست با ی پیرمرد زندگی کنی میری خونه ی یکی از دوستام با اونا زندگی میکنی اونا بچه های همسن تو دارن ! میتونی اونجا بهتر و خوشحالتر زندگی کنی!
&اما عمو شما تنها میمونی
_مهم نیست ت الان برو وسایلتو جمع کن و زود بخواب فردا صبح زود باید حرکت کنی
&چشم اما چ ساعتی باید حرکت کنم؟
_حوالی ساعت 5 صبح
&چشم، اما الان بیایید بریم شام بخوریم
_ باشه دخترم
ویو املی
بعد شام رفتم اتاقم و وسایلمو جمع کردم هم از طرفی خوشحال بودم هم ناراحت اخه اگ عموم تنها بشه کی براش غذا درست میکنه؟ کی خونه رو تمیز میکنه؟
تو همین فکرا بودم ک متوجه شدم ساعت 11 شبه رفتم خوابیدم
ساعتم زنگ خورد بیدار شدم دست و صورتمو شستم و آماده شدم بعدش رفتم صبحونمو خوردم
منتظر تاکسی بودم ک اومد سوارش شدم و حرکت کردیم
خیلی عجیبه اخه خونشون بیرون از شهر بود و دقیقا هیچ خونه ای اون اطراف نبود
عجیب ترش این بود ک اون ی خونه نبود بلکه ی عمارت بود
۳۷.۴k
۰۳ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.