Part21
+بله قربان...(تعظیم کرد)
یونگی:در آسانسور باز شد که داد و بیداد پدرم و عموم بلند شد پدرم با گریه از اتاق به سمتم میومد
پ/ی:یونگی...پسرم پدرم پدربزرگ خالش خوب نیس داره میمیره(گریه )
یونگی:به درک کص ننش(😂ببخشید ادمین کمی عصبی میباشد )
پ/ی:چی..چییی؟
یونگی:هر ۴ تاتون به درک دیگه پدری به اسم تو ندارم ...به طرف آسانسور چرخیدم و وارد آسانسور شدم دست راست و وکیل با من وارد آسانسور شدن و بادیگارد ها به سمت خروجی استراری رفتن
یونگی:درو با پام بستم ..ات چرا افرادی اینقدر سیریشن ...به سمت اتاقمون حرکت کردم روی تخت درازش کردم کتشو در اوردم و کنارش دراز کشیدم از پشت تو بغلم کشیدمش سرمو توی گودی گردنش پنهون کردم چقدر دلم برای این عطر تنگ شده بود
ات
نمیدونم چی باعث آرامشم تو خواب میشد که دلم نمیخواست بیدار بشم ولی عطری که زیر بینیم نفسش میکشیدم باعث تردیدم میشد چشامو باز کردم خودش بود مردی که ۲ سال تمام در انتظار دیدنش بودم منو بین بازوی های نیرو مندش محاصره کرده بود محاصره دستاش اونقدر قوی بود که حتی تکون هم نمیتونستم بخورم ،بهش خیره شدم خیره صورت ملوسش توی خواب مثل بچه گربه ملوس بود ولی وقتی بیداره ببر زخمیه که همرو با پنچه هاش زخم میکنه، نفس های تند و گرمش توی صورتم خالی میشد اونقدر غرق این آرامش بودم که حتی خیال میکردم توی خوابم و اگه خوابم میبود میگشتم اون کسی رو که این آرامش رو ازم میگرفت ناگهان تکونی و مثل بچه هایی که تو بغل مامانشون میخوابن سرشو داخل گودی گردنم بود که مساوی شد با مور مور شدن تنم
یونگی:در آسانسور باز شد که داد و بیداد پدرم و عموم بلند شد پدرم با گریه از اتاق به سمتم میومد
پ/ی:یونگی...پسرم پدرم پدربزرگ خالش خوب نیس داره میمیره(گریه )
یونگی:به درک کص ننش(😂ببخشید ادمین کمی عصبی میباشد )
پ/ی:چی..چییی؟
یونگی:هر ۴ تاتون به درک دیگه پدری به اسم تو ندارم ...به طرف آسانسور چرخیدم و وارد آسانسور شدم دست راست و وکیل با من وارد آسانسور شدن و بادیگارد ها به سمت خروجی استراری رفتن
یونگی:درو با پام بستم ..ات چرا افرادی اینقدر سیریشن ...به سمت اتاقمون حرکت کردم روی تخت درازش کردم کتشو در اوردم و کنارش دراز کشیدم از پشت تو بغلم کشیدمش سرمو توی گودی گردنش پنهون کردم چقدر دلم برای این عطر تنگ شده بود
ات
نمیدونم چی باعث آرامشم تو خواب میشد که دلم نمیخواست بیدار بشم ولی عطری که زیر بینیم نفسش میکشیدم باعث تردیدم میشد چشامو باز کردم خودش بود مردی که ۲ سال تمام در انتظار دیدنش بودم منو بین بازوی های نیرو مندش محاصره کرده بود محاصره دستاش اونقدر قوی بود که حتی تکون هم نمیتونستم بخورم ،بهش خیره شدم خیره صورت ملوسش توی خواب مثل بچه گربه ملوس بود ولی وقتی بیداره ببر زخمیه که همرو با پنچه هاش زخم میکنه، نفس های تند و گرمش توی صورتم خالی میشد اونقدر غرق این آرامش بودم که حتی خیال میکردم توی خوابم و اگه خوابم میبود میگشتم اون کسی رو که این آرامش رو ازم میگرفت ناگهان تکونی و مثل بچه هایی که تو بغل مامانشون میخوابن سرشو داخل گودی گردنم بود که مساوی شد با مور مور شدن تنم
۱۲.۵k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.