My king
Part28
یونگی :ا/ت؟؟
ا/ت :بله سرورم؟.!..
یونگی :میخوام از یونا بگم..
نگاه متعجبی بهش انداختم و گفتم..
ا/ت :چرا یهو یاد ملکه فقید افتادین؟؟!
یونگی :احساس کردم یه چیزایی رو به عنوان دوست صمیمیش، باید بدونی...یونا، انتخاب پدرم بود..پدری که هیچ تصمیم درستی راجب به زندگی من نگرفته بود، پدری که منو تبدیل به یه سنگ کرده بود .برای همین هم، فکر میکردم، یونا فقط یه دست نشاندست تا حواسش به من باشه..خیلی بهش سخت گرفتم و اذیتش کردم..تازه داشتم به این نتیجه میرسیدم که هیچ ارتباطی با پدرم و اطرافیانش نداره که مسئله بچه دار نشدنش، مطرح شد
..خب..خبر شوکه کننده ای بود..میخواستم ازش بخوام که تو رو به عنوان همسر دوم، وارد قصر بکنه تا هم کنارش باشی و هم، بشی مادر ولیعهد..شبی که میخواستم باهاش حرف بزنم، تو قصر نبود و فرداش، جسد بیجونش رو، تو اتاقش پیدا کردم...بعدا مشخص شد که همه ی فشارایی که بهش وارد میکردن، از طرف همسرای وزرا بوده و بهش گفته بودن که با انتخاب همسر جدید، تنزل مقام پیدا میکنه و تا آخر عمر، باید به عنوان یه همسر عادی زندگی کنه...برای همین اونروز که دورهمی داشتی با اون زنا، فورا خودمو بهت رسوندم
و از اونجا، دورت کردم.. نمیخواستم با حرفای مفتی که میزنن، تو رو هم از دست بدم..
تمام چیزایی که یونا گفته بود، از ذهنم گذشت و حالا هم،
حرفای یونگی...
یونایا...تو خیلی سختی کشیدی..ولی ای کاش
اونشب به حرفام گوش میدادی و به خودت فرصت میدادی....
با دیدن چشمای غمگین یونگی و پشیمونی تو صداش، به این
نتیجه رسیدم که مرد من، واقعا داره عوض میشه...پس وقتشه
که بهش بگم...
ا/ت :عالیجناب؟؟
یونگی :بله ملکه ی من..
ا/ت :دوستون دارم..
ناباورانه، سرش رو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد.....
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
یونگی :ا/ت؟؟
ا/ت :بله سرورم؟.!..
یونگی :میخوام از یونا بگم..
نگاه متعجبی بهش انداختم و گفتم..
ا/ت :چرا یهو یاد ملکه فقید افتادین؟؟!
یونگی :احساس کردم یه چیزایی رو به عنوان دوست صمیمیش، باید بدونی...یونا، انتخاب پدرم بود..پدری که هیچ تصمیم درستی راجب به زندگی من نگرفته بود، پدری که منو تبدیل به یه سنگ کرده بود .برای همین هم، فکر میکردم، یونا فقط یه دست نشاندست تا حواسش به من باشه..خیلی بهش سخت گرفتم و اذیتش کردم..تازه داشتم به این نتیجه میرسیدم که هیچ ارتباطی با پدرم و اطرافیانش نداره که مسئله بچه دار نشدنش، مطرح شد
..خب..خبر شوکه کننده ای بود..میخواستم ازش بخوام که تو رو به عنوان همسر دوم، وارد قصر بکنه تا هم کنارش باشی و هم، بشی مادر ولیعهد..شبی که میخواستم باهاش حرف بزنم، تو قصر نبود و فرداش، جسد بیجونش رو، تو اتاقش پیدا کردم...بعدا مشخص شد که همه ی فشارایی که بهش وارد میکردن، از طرف همسرای وزرا بوده و بهش گفته بودن که با انتخاب همسر جدید، تنزل مقام پیدا میکنه و تا آخر عمر، باید به عنوان یه همسر عادی زندگی کنه...برای همین اونروز که دورهمی داشتی با اون زنا، فورا خودمو بهت رسوندم
و از اونجا، دورت کردم.. نمیخواستم با حرفای مفتی که میزنن، تو رو هم از دست بدم..
تمام چیزایی که یونا گفته بود، از ذهنم گذشت و حالا هم،
حرفای یونگی...
یونایا...تو خیلی سختی کشیدی..ولی ای کاش
اونشب به حرفام گوش میدادی و به خودت فرصت میدادی....
با دیدن چشمای غمگین یونگی و پشیمونی تو صداش، به این
نتیجه رسیدم که مرد من، واقعا داره عوض میشه...پس وقتشه
که بهش بگم...
ا/ت :عالیجناب؟؟
یونگی :بله ملکه ی من..
ا/ت :دوستون دارم..
ناباورانه، سرش رو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد.....
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
۴۷.۸k
۱۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.