✞رمان انتقام✞ پارت56
•انتقام•
مهراب: در و باز کردم که...
_ممدرضا تو اینجا چیکار میکنی؟
ممدرضا: بعد ی سال میخوان پرنده های عاشقمون به هم برسن اون وقت من نباشم؟
مهراب: فعلا پرنده های عاشقمون تبدیل به خروس جنگی شدن مراقب باش این وسط تورو جر ندن...
ممدرضا: مگه ارسلان اومده؟
مهراب: نه ولی نیومده داستان درست شده...
ممدرضا: چه داستانی؟
مهراب: دیانا با متین رل زده...
ممدرضا: چییییی؟(با داد)
مهراب: عه داد نزن
ممدرضا: یعنی چی آخه متین؟
مهراب: من که میدونم از لج ارسلان داره این کارارو میکنه تا چند وقت پیش سایه متین و با تیر میزد...
اتوسا: ارسلان زنگ زد گف نزدیگه چند دقیقه دیگه میرسه...
دیانا: عه چه خوب...
متین: اره عزیزم خیلی خوبه...
ممدرضا: اه چندشااا...
رضا: داستان چیه چرا اینجوری رفتار میکنن؟
مهراب: مگه نشنیدین متین و دیانا زوج جدیدمونن؟
رضا: هان؟مهراب چی زدی؟
مهدیس: دیانا مهراب چی میگه؟
دیانا: خب منو متین جان با همیم
رضا: واتتتت تو متین جان؟؟
اتوسا: در زدن برین باز کنین...
امیر: من میرم باز کنم...
_
ارسلان: نیگا از روی خجالت به دست من چسبیده بود درو که باز کردن با قیافه امیر رو به رو شدم...
امیر: عه داداش ارسلااان چطوری ؟
ارسلان: دیانا هست؟
امیر: اصن مارو آدم حساب نمیکنیا...
ارسلان: برو اونور ببینم...دست تو دست با نیکا رفتیم تو که با صحنه ای که دیدم شوکه شدم..
دیانا: دست متین و گرفته بودم و منتظر بودم ارسلان بیاد تا متوجه اومدنش شدم ی بوسه روی گونه متین گزاشتم که ی دفعه متین خشک شده بود و زل زده بود به اون دختره که کنار ارسلان بود ی کوچولو که دقت کردم فهمیدم...
مهراب: در و باز کردم که...
_ممدرضا تو اینجا چیکار میکنی؟
ممدرضا: بعد ی سال میخوان پرنده های عاشقمون به هم برسن اون وقت من نباشم؟
مهراب: فعلا پرنده های عاشقمون تبدیل به خروس جنگی شدن مراقب باش این وسط تورو جر ندن...
ممدرضا: مگه ارسلان اومده؟
مهراب: نه ولی نیومده داستان درست شده...
ممدرضا: چه داستانی؟
مهراب: دیانا با متین رل زده...
ممدرضا: چییییی؟(با داد)
مهراب: عه داد نزن
ممدرضا: یعنی چی آخه متین؟
مهراب: من که میدونم از لج ارسلان داره این کارارو میکنه تا چند وقت پیش سایه متین و با تیر میزد...
اتوسا: ارسلان زنگ زد گف نزدیگه چند دقیقه دیگه میرسه...
دیانا: عه چه خوب...
متین: اره عزیزم خیلی خوبه...
ممدرضا: اه چندشااا...
رضا: داستان چیه چرا اینجوری رفتار میکنن؟
مهراب: مگه نشنیدین متین و دیانا زوج جدیدمونن؟
رضا: هان؟مهراب چی زدی؟
مهدیس: دیانا مهراب چی میگه؟
دیانا: خب منو متین جان با همیم
رضا: واتتتت تو متین جان؟؟
اتوسا: در زدن برین باز کنین...
امیر: من میرم باز کنم...
_
ارسلان: نیگا از روی خجالت به دست من چسبیده بود درو که باز کردن با قیافه امیر رو به رو شدم...
امیر: عه داداش ارسلااان چطوری ؟
ارسلان: دیانا هست؟
امیر: اصن مارو آدم حساب نمیکنیا...
ارسلان: برو اونور ببینم...دست تو دست با نیکا رفتیم تو که با صحنه ای که دیدم شوکه شدم..
دیانا: دست متین و گرفته بودم و منتظر بودم ارسلان بیاد تا متوجه اومدنش شدم ی بوسه روی گونه متین گزاشتم که ی دفعه متین خشک شده بود و زل زده بود به اون دختره که کنار ارسلان بود ی کوچولو که دقت کردم فهمیدم...
۵۲.۶k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.