قلب نوشته🕊7
قلب نوشته🕊7
در میان هیاهوی مردمان،با آرامش و سکوت قدم میزدیم
از برخی علایقش میگفت و غرق در آرامش صدایش بودم..
اعتراف میکنم بسیار کم سخنان دلنشینش را به یاد دارم. زیرا غرق در زیباییه وجودش و گرمای صدایش بودم..
مرا به کافه ای در گوشه ی خیابان دعوت کرد.
آن کافه..قبل از آن دختر ،مکانی برای گذراندن اوقاتم به تنهایی بود. و از آن روز شد ،آرامش بخش ترین و پرخاطره ترین مکانمان..
کتابی را از کتابخانه ی شهر گرفته بود تا داستانش را به خوبی کشف کند. رومئو و ژولیت بود..
او نیز همچو من علاقه مند به دنیای کتاب ها بود..
کتاب را به من سپرد تا لحظه ی جدا شدنمان به او بازگردانم.
در تمام مدت در آن کافه ی قهوه ای، غرق در سیاهیِ شب چشمانش بودم.. آیا کلمات کم نمیاورند در توصیف زیبایی و سرخی لب هایش..؟
قلبم برایشان بی تابی میکند.. چیزی نمیگویم.
گذشت و لحظه ی جدا شدنمان رسید
اما این سرنوشت بود که کتابش را فراموش کند و در دست من باقی بماند..؟
در میان هیاهوی مردمان،با آرامش و سکوت قدم میزدیم
از برخی علایقش میگفت و غرق در آرامش صدایش بودم..
اعتراف میکنم بسیار کم سخنان دلنشینش را به یاد دارم. زیرا غرق در زیباییه وجودش و گرمای صدایش بودم..
مرا به کافه ای در گوشه ی خیابان دعوت کرد.
آن کافه..قبل از آن دختر ،مکانی برای گذراندن اوقاتم به تنهایی بود. و از آن روز شد ،آرامش بخش ترین و پرخاطره ترین مکانمان..
کتابی را از کتابخانه ی شهر گرفته بود تا داستانش را به خوبی کشف کند. رومئو و ژولیت بود..
او نیز همچو من علاقه مند به دنیای کتاب ها بود..
کتاب را به من سپرد تا لحظه ی جدا شدنمان به او بازگردانم.
در تمام مدت در آن کافه ی قهوه ای، غرق در سیاهیِ شب چشمانش بودم.. آیا کلمات کم نمیاورند در توصیف زیبایی و سرخی لب هایش..؟
قلبم برایشان بی تابی میکند.. چیزی نمیگویم.
گذشت و لحظه ی جدا شدنمان رسید
اما این سرنوشت بود که کتابش را فراموش کند و در دست من باقی بماند..؟
۳.۶k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.