maide of the mansion
(شب قبل)
تهیونگ: دکتر گفته بود که یونجی یه مسافرت احتیاج داره وقتی یونجی خوابید به جونگ کوک زنگ زدم ولی جواب نداد بهش پیام دادم که فردا میریم مسافرت حق مخالفت کردن نداشت من از یه جیز میترسیدم اینم اون بود که جونگ کوک با یکی تو رابطه باشه پس وقتی رفت یکی رو فرستادم تا برام پیدا کنه که جونگ کوک چرا دیر میاد
چان: سلام
تهیونگ: سلام کجایی
چان: جلوی در بیمارستان
تهیونگ: خیله خب الان میام کسی که فرستاده بودم دنبالش چان بود
چان: اون با یکی قرار میذاره
تهیونگ: کی؟
چان: کیم سومین
تهیونگ: چی.......سومین که مرده بود؟
چان: نه اون زندس
تهیونگ: خیله خب ممنون چان
( صبح تو مسافرت )
یونجی: یه هتل با ویو دریا گرفتیم خیلی ذوق داشتم برای اینکه میخواستم به جونگ کوک بگم داشتم بیرون رو نگاه میکردم که جونگ کوک اومد
جونگ کوک: الان دیگه وقتش بود دیگه شرکت رو میگرفتم و دیگه کارم با یونجی تموم بود!
یونجی
یونجی: بله
جونگ کوک: میخوام یه چیزی بگم
یونجی: کنارش روی تخت نشستم بگو
جونگ کوک: راستش قضیه شرکت رو براش تعریف کردم و گفتم اونجا حق اونه
یونجی: جونگ کوک
جونگ کوک: بله
یونجی: من میخوام تو بجای من اون جا رو اداره کنی
جونگ کوک: فکرشم نمیکردم اینقدر بی فکر باشه گفتم نه یونجی اونجا برای توعه
یونجی: و تو با ارزش ترین دارایی یه منی
جونگ کوک: یه سری برگه تو دستم بود اونا رو ازم گرفت
یونجی: کجا رو باید امضا کنم تا حقمو کامل به تو بدم
جونگ کوک: یونجی یه بار بهش فکر کن
یونجی: احتیاجی به فکر ندارم اهاان پیدا کردم تموم حقمو به جونگ کوک دادم دستشو گرفتم و بلندش کردم
بیا بریم لب دریا
جونگ کوک: خیله خب
یونجی: لباسام رو عوض کردم و باهم رفتیم دریا راه رفتن رو ماسه ها حس خوبی رو بهم منتقل میکرد نسیم ملایمی که صورتم رو نوازش میکرد و حلقه دستی که دور دستم پیچیده شده بود بهترین لحظه زندگیم بود
جونگ کوک: بعد از این مسافرت وقتی همه چی طبق روال خودش پیش رفت از یونجی جدا میشم پس فعلا باهاش خوبم
تهیونگ: یه ترسی ته دلم بود جونگ کوک و یونجی میخندیدن روی هم اب میپاشیدن و همو بغل میکردن ولی این منو میترسوند چون من برادرم رو خیلی خوب میشناسم جونگ کوک بعد از مرگ مادرمون به همچین ادم بی رحمی تبدیل شد ولی با سومین دوباره خوب بود تا اینکه فکر کرد سومین رو هم از دست داده
♡♡♡♡
تهیونگ: دکتر گفته بود که یونجی یه مسافرت احتیاج داره وقتی یونجی خوابید به جونگ کوک زنگ زدم ولی جواب نداد بهش پیام دادم که فردا میریم مسافرت حق مخالفت کردن نداشت من از یه جیز میترسیدم اینم اون بود که جونگ کوک با یکی تو رابطه باشه پس وقتی رفت یکی رو فرستادم تا برام پیدا کنه که جونگ کوک چرا دیر میاد
چان: سلام
تهیونگ: سلام کجایی
چان: جلوی در بیمارستان
تهیونگ: خیله خب الان میام کسی که فرستاده بودم دنبالش چان بود
چان: اون با یکی قرار میذاره
تهیونگ: کی؟
چان: کیم سومین
تهیونگ: چی.......سومین که مرده بود؟
چان: نه اون زندس
تهیونگ: خیله خب ممنون چان
( صبح تو مسافرت )
یونجی: یه هتل با ویو دریا گرفتیم خیلی ذوق داشتم برای اینکه میخواستم به جونگ کوک بگم داشتم بیرون رو نگاه میکردم که جونگ کوک اومد
جونگ کوک: الان دیگه وقتش بود دیگه شرکت رو میگرفتم و دیگه کارم با یونجی تموم بود!
یونجی
یونجی: بله
جونگ کوک: میخوام یه چیزی بگم
یونجی: کنارش روی تخت نشستم بگو
جونگ کوک: راستش قضیه شرکت رو براش تعریف کردم و گفتم اونجا حق اونه
یونجی: جونگ کوک
جونگ کوک: بله
یونجی: من میخوام تو بجای من اون جا رو اداره کنی
جونگ کوک: فکرشم نمیکردم اینقدر بی فکر باشه گفتم نه یونجی اونجا برای توعه
یونجی: و تو با ارزش ترین دارایی یه منی
جونگ کوک: یه سری برگه تو دستم بود اونا رو ازم گرفت
یونجی: کجا رو باید امضا کنم تا حقمو کامل به تو بدم
جونگ کوک: یونجی یه بار بهش فکر کن
یونجی: احتیاجی به فکر ندارم اهاان پیدا کردم تموم حقمو به جونگ کوک دادم دستشو گرفتم و بلندش کردم
بیا بریم لب دریا
جونگ کوک: خیله خب
یونجی: لباسام رو عوض کردم و باهم رفتیم دریا راه رفتن رو ماسه ها حس خوبی رو بهم منتقل میکرد نسیم ملایمی که صورتم رو نوازش میکرد و حلقه دستی که دور دستم پیچیده شده بود بهترین لحظه زندگیم بود
جونگ کوک: بعد از این مسافرت وقتی همه چی طبق روال خودش پیش رفت از یونجی جدا میشم پس فعلا باهاش خوبم
تهیونگ: یه ترسی ته دلم بود جونگ کوک و یونجی میخندیدن روی هم اب میپاشیدن و همو بغل میکردن ولی این منو میترسوند چون من برادرم رو خیلی خوب میشناسم جونگ کوک بعد از مرگ مادرمون به همچین ادم بی رحمی تبدیل شد ولی با سومین دوباره خوب بود تا اینکه فکر کرد سومین رو هم از دست داده
♡♡♡♡
۱۹.۸k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.