پارت 8
پارت 8
بچه ها اگه یادتون باشه رزی و هوسوک خواهر و برادر تهکوکن
(عمارت رزی)
با هوسوک داشتیم نقشه حمله ی بعدیو میکشیدیم که صدای زنگ عمارت بلند شد نگهبان گفت جیمین و دوستاش اومدن منم گفتم بیان داخل
کوک. رزییییییییییییییی(پرید بغلش)
رزی. بانییییییییییییییییی(محکم بغلش کرد)چه خبر خیلی وقته ندیمت
جیمین. ما نیومدیم تو رو ببینیم تو چرا نیومدی؟
جین. راست میگه خیلی بی وفایی حتی از اینکه مامان بابات کوک رو فروختن خبر نداری
رزی. چیییییییی به کی فروختن(داد_عصبی)
ته. به من
رزی. اِ..اصلن چرا برادر منو خریدی؟
هوسوک. اخه داداش گلم اینم کار بود تو کردی؟
ته. ببینین(دوباره داستان رو تعریف کرد)اهههههه خسته شدم انقد این داستان رو تعریف کردم
رزی. خب پس نباید داداش کوچولوی منو ناراحت کنی وگرنه من میدونم و تو..راستی شما چهارتا رو مشناسم ولی اون دو تا رو نه نمیخواین معرفی کنید؟
ته. اونا دوستای من نامجون و یونگی و همچنین همسر جین و جیمین هستن
جیمین. بابا من نمیخوام ازدواج کنم من مخالفمممممممممم
یونگی.مگه دست خودته(پوزخند)
جیمین. م..م..من(ترس)
رزی. خخخخخ تو چیکار این کردی لکنت گرفته.. نکنه(یونگی حرفش رو قطع کرد)
یونگی. اره
رزی. خب کوک و ته که با همن جیمین و یونگی هم همینطور جین و نامجون هم باهمن..یعنی شما سه نفر که دوستین عاشق این سه تا دوست شدید چه جالب
ته. چه متفکر خودمون تا الان به این نتیجه نرسیده بودیم(تیکه انداخت)
رزی. اها راستی کوک مامان بابا امروز نمیخواستن برن بیرون؟
کوک. نچ.. براچی؟
زری. الان میفهمی.. جک جک(یکی از بادیگاردا)
ببخشید دیر شد😁
بچه ها اگه یادتون باشه رزی و هوسوک خواهر و برادر تهکوکن
(عمارت رزی)
با هوسوک داشتیم نقشه حمله ی بعدیو میکشیدیم که صدای زنگ عمارت بلند شد نگهبان گفت جیمین و دوستاش اومدن منم گفتم بیان داخل
کوک. رزییییییییییییییی(پرید بغلش)
رزی. بانییییییییییییییییی(محکم بغلش کرد)چه خبر خیلی وقته ندیمت
جیمین. ما نیومدیم تو رو ببینیم تو چرا نیومدی؟
جین. راست میگه خیلی بی وفایی حتی از اینکه مامان بابات کوک رو فروختن خبر نداری
رزی. چیییییییی به کی فروختن(داد_عصبی)
ته. به من
رزی. اِ..اصلن چرا برادر منو خریدی؟
هوسوک. اخه داداش گلم اینم کار بود تو کردی؟
ته. ببینین(دوباره داستان رو تعریف کرد)اهههههه خسته شدم انقد این داستان رو تعریف کردم
رزی. خب پس نباید داداش کوچولوی منو ناراحت کنی وگرنه من میدونم و تو..راستی شما چهارتا رو مشناسم ولی اون دو تا رو نه نمیخواین معرفی کنید؟
ته. اونا دوستای من نامجون و یونگی و همچنین همسر جین و جیمین هستن
جیمین. بابا من نمیخوام ازدواج کنم من مخالفمممممممممم
یونگی.مگه دست خودته(پوزخند)
جیمین. م..م..من(ترس)
رزی. خخخخخ تو چیکار این کردی لکنت گرفته.. نکنه(یونگی حرفش رو قطع کرد)
یونگی. اره
رزی. خب کوک و ته که با همن جیمین و یونگی هم همینطور جین و نامجون هم باهمن..یعنی شما سه نفر که دوستین عاشق این سه تا دوست شدید چه جالب
ته. چه متفکر خودمون تا الان به این نتیجه نرسیده بودیم(تیکه انداخت)
رزی. اها راستی کوک مامان بابا امروز نمیخواستن برن بیرون؟
کوک. نچ.. براچی؟
زری. الان میفهمی.. جک جک(یکی از بادیگاردا)
ببخشید دیر شد😁
۴.۴k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.