part 1
به پنجره ی درون اتاقم تکیه داده بودم و به ماشین بابام که عمو یو داشت چمدونا رو داخل جا میداد نگاه میکردم.
+یونااااااا ما داریم میریم. نمیخوای باهامون خداحافظی کنی؟
اشک داخل چشمام حلقه زده بود... نمیخواستم که دوباره به سفر برن، آخه همیشه برگشتنشون ماه ها طول میکشید. داد زدم.
_من باهاتون قهرممممم. دوباره میخواین برین و منو تنها بزاریننننننن.
+ای بابا یونااااااا
_نمیخواممممممممم
به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم و گریه کردم. اون دوران خیلی احساسی بودم. اما فوقش تا دو سال بعد از اون روز این اخلاقم طول کشید.
همیشه خودم رو سرزنش میکنم چرا اون روز برای آخرین بار موقع رفتنشون بهشون لبخند نزدم و بغلشون نکردم. چرا اون روز قهر کردم.
از خودم متنفرم که چطور اینقدر سنگ دل بودم. چطور میتونستم با اونا اینجوری رفتار کنم.
در اتاقم باز شد و بابا وارد اتاق شد. با اینکه پشتم راه بود متوجه لبخند ملیح همیشگیش شدم.
=یونا؟؟
_برو بیرون
لبخندش بیشتر شد. اومد و کنار تخت نشست.
=میدونم چرا قهر کردی. میدونم سخته که کم پدر و مادرت رو ببینی ولی این بخاطر خودته عسلم
جوابش را ندادم. آهی کشید. پتو را کمی پایین کشید و به سرم بوسه ای زد.
=من میخوام واست یه زندگی خوب بسازم. میبینمت، امیدوارم تا وقتی برگردیم مارو ببخشی.
و رفت. من همون موقع بخشیدمشون، ولی اونا هیچ وقت نفهمیدن.
اون روز هواپیما سقوط کرد و تمام سرنشینانش مردن... از جمله پدر و مادر من...
خیلی معذرت میخوام اوما... خیلی متاسفم آبوجی... معذرت میخوام... معذرت میخوام
+یونااااااا ما داریم میریم. نمیخوای باهامون خداحافظی کنی؟
اشک داخل چشمام حلقه زده بود... نمیخواستم که دوباره به سفر برن، آخه همیشه برگشتنشون ماه ها طول میکشید. داد زدم.
_من باهاتون قهرممممم. دوباره میخواین برین و منو تنها بزاریننننننن.
+ای بابا یونااااااا
_نمیخواممممممممم
به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم و گریه کردم. اون دوران خیلی احساسی بودم. اما فوقش تا دو سال بعد از اون روز این اخلاقم طول کشید.
همیشه خودم رو سرزنش میکنم چرا اون روز برای آخرین بار موقع رفتنشون بهشون لبخند نزدم و بغلشون نکردم. چرا اون روز قهر کردم.
از خودم متنفرم که چطور اینقدر سنگ دل بودم. چطور میتونستم با اونا اینجوری رفتار کنم.
در اتاقم باز شد و بابا وارد اتاق شد. با اینکه پشتم راه بود متوجه لبخند ملیح همیشگیش شدم.
=یونا؟؟
_برو بیرون
لبخندش بیشتر شد. اومد و کنار تخت نشست.
=میدونم چرا قهر کردی. میدونم سخته که کم پدر و مادرت رو ببینی ولی این بخاطر خودته عسلم
جوابش را ندادم. آهی کشید. پتو را کمی پایین کشید و به سرم بوسه ای زد.
=من میخوام واست یه زندگی خوب بسازم. میبینمت، امیدوارم تا وقتی برگردیم مارو ببخشی.
و رفت. من همون موقع بخشیدمشون، ولی اونا هیچ وقت نفهمیدن.
اون روز هواپیما سقوط کرد و تمام سرنشینانش مردن... از جمله پدر و مادر من...
خیلی معذرت میخوام اوما... خیلی متاسفم آبوجی... معذرت میخوام... معذرت میخوام
۶.۲k
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.