part 3
part 3
صبح با صدایی آشنا چشمهاش رو باز کرد... به صورت مادرش نگاهی انداخت و روی تخت نشست؛ با صدایی آرام و با احترام پرسید : مادرجان اتفاقی افتاده؟
- نه فقط زود باش این لباسارو بپوش... خدمتکار های مخصوصت رو میفرستم که موهات و صورتت رو درست کنن.
- فرد خاصی قراره بیاد؟
- بله پسرم... خانواده کیم قراره برای کاری به قصر ما بیان.
جونگکوک دیگه حرفی نزد و از روی تخت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. بعد دقایقی اومد بیرون و لباسش رو پوشید و منتظر خدمتکار هایش ماند... وقتی خدمتکار ها اومدن، موهاش و صورتش رو درست کردن و رفتن بیرون.
جونگکوک نگاهی به خودش توی آینه انداخت و رفت بیرون.... با هرقدمی که برمیداشت خدمتکاری برایش سر خم میکرد.
بالاخره به سالن اصلی رسید... وارد شد و با چهره ای که دید، چشمهایش برق زد و با صدای نسبتا بلندی گفت : نونا!
جیا چرخید و تا نگاهش به جونگکوک افتاد، گفت : جونگکوکا!
بدون معطلی خودش رو در آغوش خواهر عزیزش رها کرد... هردو همدیگر را محکم بغل کرده بودن...
جیا خواهر بزرگ جونگکوکه و کوک خواهرش رو بیشتر از هرکسی دوست داره...
از آغوش گرم مادرانه خواهرش بیرون آمد و گفت : نونا چیشده دوباره برگشتی؟
- جونگکوکا... من برگشتم چون قراره صلح بین سرزمینامون ایجاد بشه؟
کوک با تعجب پرسید : چطوری؟
جیا تعجب کرد و توی چشمهای برادرش نگاه... دستهاش رو گرفت و گفت : یعنی نمیدونی قضیه چیه؟
جونگکوک سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت : نه نمیدونم.
- یعنی تو نمیدونی برای صلح بین سرزمینامون تو قراره با شاهزاده ی سرزمین شیطان ها ازدواج کنی؟
- چ..چی؟ چطور ممکنه؟
- یعنی مادر بهت نگفته؟
جونگکوک دستهای خواهرش را پس زد و با سرعت از قصر خارج شد و به سمت جنگل راهی شد... زیر درخت نشست و زانوهاش رو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن....
***********
امروز اصلا حالش خوب نبود... تصمیم گرفت بره جایی که کمی آروم بشه... به سمت جنگل و اون درخت راهی شد...
وقتی رسید پسری رو دید که زانوهاش رو بغل کرده و خیلی آروم داره گریه میکنه.
به سمتش رفت و نشست کنارش و گفت : چرا گریه میکنی؟
جونگکوک سرش رو آورد بالا و توی چشمهای تهیونگ نگاه کرد و گفت : حوصله توضیح دادن رو ندارم.
- مگه ما بهم قول نداده بودیم هرچی که ناراحتمون کرد رو باهم به اشتراک بزاریم؟
- ما کلا دوروز بیشتر نیست همو میشناسیم... چطوری همچین حرفهایی میزنی؟
تهیونگ صورت جونگکوک رو با دستهاش قاب کرد و با انگشت شصتش اشکهاش رو پاک کرد و لب زد : از چی ناراحتی؟
- از اینکه خانوادم ازم سواستفاده میکنن.
- اشکال نداره... یک شاهزاده کلا زندگیش اینطوریه.
- دلم میخواد همه ی این اتفاقات امروز، همش خواب باشه.
- دلت میخواد کاری کنم که برای لحظه ای همشون رو فراموش کنی.
- اخه چطوری؟
صبح با صدایی آشنا چشمهاش رو باز کرد... به صورت مادرش نگاهی انداخت و روی تخت نشست؛ با صدایی آرام و با احترام پرسید : مادرجان اتفاقی افتاده؟
- نه فقط زود باش این لباسارو بپوش... خدمتکار های مخصوصت رو میفرستم که موهات و صورتت رو درست کنن.
- فرد خاصی قراره بیاد؟
- بله پسرم... خانواده کیم قراره برای کاری به قصر ما بیان.
جونگکوک دیگه حرفی نزد و از روی تخت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. بعد دقایقی اومد بیرون و لباسش رو پوشید و منتظر خدمتکار هایش ماند... وقتی خدمتکار ها اومدن، موهاش و صورتش رو درست کردن و رفتن بیرون.
جونگکوک نگاهی به خودش توی آینه انداخت و رفت بیرون.... با هرقدمی که برمیداشت خدمتکاری برایش سر خم میکرد.
بالاخره به سالن اصلی رسید... وارد شد و با چهره ای که دید، چشمهایش برق زد و با صدای نسبتا بلندی گفت : نونا!
جیا چرخید و تا نگاهش به جونگکوک افتاد، گفت : جونگکوکا!
بدون معطلی خودش رو در آغوش خواهر عزیزش رها کرد... هردو همدیگر را محکم بغل کرده بودن...
جیا خواهر بزرگ جونگکوکه و کوک خواهرش رو بیشتر از هرکسی دوست داره...
از آغوش گرم مادرانه خواهرش بیرون آمد و گفت : نونا چیشده دوباره برگشتی؟
- جونگکوکا... من برگشتم چون قراره صلح بین سرزمینامون ایجاد بشه؟
کوک با تعجب پرسید : چطوری؟
جیا تعجب کرد و توی چشمهای برادرش نگاه... دستهاش رو گرفت و گفت : یعنی نمیدونی قضیه چیه؟
جونگکوک سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت : نه نمیدونم.
- یعنی تو نمیدونی برای صلح بین سرزمینامون تو قراره با شاهزاده ی سرزمین شیطان ها ازدواج کنی؟
- چ..چی؟ چطور ممکنه؟
- یعنی مادر بهت نگفته؟
جونگکوک دستهای خواهرش را پس زد و با سرعت از قصر خارج شد و به سمت جنگل راهی شد... زیر درخت نشست و زانوهاش رو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن....
***********
امروز اصلا حالش خوب نبود... تصمیم گرفت بره جایی که کمی آروم بشه... به سمت جنگل و اون درخت راهی شد...
وقتی رسید پسری رو دید که زانوهاش رو بغل کرده و خیلی آروم داره گریه میکنه.
به سمتش رفت و نشست کنارش و گفت : چرا گریه میکنی؟
جونگکوک سرش رو آورد بالا و توی چشمهای تهیونگ نگاه کرد و گفت : حوصله توضیح دادن رو ندارم.
- مگه ما بهم قول نداده بودیم هرچی که ناراحتمون کرد رو باهم به اشتراک بزاریم؟
- ما کلا دوروز بیشتر نیست همو میشناسیم... چطوری همچین حرفهایی میزنی؟
تهیونگ صورت جونگکوک رو با دستهاش قاب کرد و با انگشت شصتش اشکهاش رو پاک کرد و لب زد : از چی ناراحتی؟
- از اینکه خانوادم ازم سواستفاده میکنن.
- اشکال نداره... یک شاهزاده کلا زندگیش اینطوریه.
- دلم میخواد همه ی این اتفاقات امروز، همش خواب باشه.
- دلت میخواد کاری کنم که برای لحظه ای همشون رو فراموش کنی.
- اخه چطوری؟
۱.۶k
۲۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.