فیک یونگی پارت ۱۴
خونه مادربزرگ :
ویو یونگی
رسیدم به خونه مامان بزرگ. همون جایی که ازش متنفرم اما چیکار میشه کرد باید یک امروز رو تحمل کنم
اول پدرم و پشت سرش مادر و من و داداشم وارد شدیم و سلام کردیم. پدرم با همه دست میداد و سلام میکرد و اونا هم متقابل اما هیچ کس به من سلام نمیکرد مثل همیشه. رفتیم نشستیم. پدرم همش با همه حرف میزد و خوش و بش میکرد منم خیلی عادی با چشما و قیافه سرد نشسته بودم و هیچی نمیگفتم که یهو
زن عمو بزرگ یونگی: دختر من امسال کلاس هشتمه پسرای شما چطور؟ ( رو به مامانم)
م.یونگی: گیوم جه( اگه درست گفته باشم اسمشو ) امسال دانشگاهیه و یونگی هم کلاس هشتمه
زن عمو بزرگ یونگی: واقعا؟ پس حتما نمره های یونگی مثل قبل پایینه( با تمسخر ) دختر من که همه نمره هاش بیسته. تازه کلی وقتم هست ما یونگی ندیدیم اگه الان نمیدیدمش دیگه نمیشناختمش( تیکه انداخت )
یونگی: چقدر هم مشتاق دیدن منی ( تو دلش )
م.یونگی: نمر...
یونگی: اتفاقا منم همه نمره هام امسال بیسته سال پیش هم همین طور بود همش هم به لطف دوستمه که توی درسام کمکم کرد( پرید وسط حرف مامانش)
دختر عموی بزرگ یونگی: بدبخت اون کسی که باهات دوست شده اگه میدونست اینقدر نحثی عمرا اگه باهات دوست میشد من مطمعنم الانم پشیمونه که باهات دوسته( پوزخند و با حالت تمسخر )
از حرفش بدجور حالم گرفته شد. درست میگفت هه جین نمیدونست من نحثم اگه میدونست شاید باهام دوست نمیشد.
یونگی: تاحالا پشیمون نشده دیگه هم نمیشه تو نگران اونش نباش.
دختر عموی بزرگ یونگی: میبینیم. راستی مامان دوستم کی میاد؟
زن عموی بزرگ یونگی: تا چند دقیقه دیگه میاد.
یونگی: اینجا یه مهمونی خانوادگیه بعد تو دوستت هم دعوت کردی؟
دختر عموی بزرگ یونگی: خب تو هم اینجایی
یونگی: چون منم عضوی از این خانواده هستم.
دختر عموی بزرگ یونگی: اما هیچ کس دوست نداره تو رو ببینه(پوزخند)
یک نگاه به بقیه که داشتن نگامون میکردن کردم. راست میگفت هیچ کس واقعا منو نمیخواد ببینه. زنگ در خورد و دوست گوم هی( اسم دختر عموش ) اومد داخل.....صبر کن دوستش یه پسره؟ واقعا؟ چقدر قیافش اشناس
گوم هی: سلام مین هیوک( اسم دوست گوم هی)
مین هیوک: سلام... او.. یونگی تو اینجا چیکار میکنی؟
پس حدسم درست بود این همون همکلاسیمه که توی تمام کار های گروهی میخواد بیاد پیش من و بهم میچسبه
یونگی: سلام. من اومدم مهمونی خانوادگی. تو اینجا چیکار میکنی؟
مین هیوک: اومدم اینجا واسه دیدن گوم هی. راستی شما فامیلین؟
گوم هی: یادته گفتم یه پسر عمو دارم توی فامیل بهش میگن نحث؟ ایشون همونه
مین هیوک: کجای یونگی نحثه؟ خیلی هم پسر خوبیه از نظر من که باحاله
گوم هی: از منم بهتره؟
مین هیوک: اره( و اومد نشست بغل من که خالی بود و دستمو بغل کرد ) یونگی بهتره...
ویو یونگی
رسیدم به خونه مامان بزرگ. همون جایی که ازش متنفرم اما چیکار میشه کرد باید یک امروز رو تحمل کنم
اول پدرم و پشت سرش مادر و من و داداشم وارد شدیم و سلام کردیم. پدرم با همه دست میداد و سلام میکرد و اونا هم متقابل اما هیچ کس به من سلام نمیکرد مثل همیشه. رفتیم نشستیم. پدرم همش با همه حرف میزد و خوش و بش میکرد منم خیلی عادی با چشما و قیافه سرد نشسته بودم و هیچی نمیگفتم که یهو
زن عمو بزرگ یونگی: دختر من امسال کلاس هشتمه پسرای شما چطور؟ ( رو به مامانم)
م.یونگی: گیوم جه( اگه درست گفته باشم اسمشو ) امسال دانشگاهیه و یونگی هم کلاس هشتمه
زن عمو بزرگ یونگی: واقعا؟ پس حتما نمره های یونگی مثل قبل پایینه( با تمسخر ) دختر من که همه نمره هاش بیسته. تازه کلی وقتم هست ما یونگی ندیدیم اگه الان نمیدیدمش دیگه نمیشناختمش( تیکه انداخت )
یونگی: چقدر هم مشتاق دیدن منی ( تو دلش )
م.یونگی: نمر...
یونگی: اتفاقا منم همه نمره هام امسال بیسته سال پیش هم همین طور بود همش هم به لطف دوستمه که توی درسام کمکم کرد( پرید وسط حرف مامانش)
دختر عموی بزرگ یونگی: بدبخت اون کسی که باهات دوست شده اگه میدونست اینقدر نحثی عمرا اگه باهات دوست میشد من مطمعنم الانم پشیمونه که باهات دوسته( پوزخند و با حالت تمسخر )
از حرفش بدجور حالم گرفته شد. درست میگفت هه جین نمیدونست من نحثم اگه میدونست شاید باهام دوست نمیشد.
یونگی: تاحالا پشیمون نشده دیگه هم نمیشه تو نگران اونش نباش.
دختر عموی بزرگ یونگی: میبینیم. راستی مامان دوستم کی میاد؟
زن عموی بزرگ یونگی: تا چند دقیقه دیگه میاد.
یونگی: اینجا یه مهمونی خانوادگیه بعد تو دوستت هم دعوت کردی؟
دختر عموی بزرگ یونگی: خب تو هم اینجایی
یونگی: چون منم عضوی از این خانواده هستم.
دختر عموی بزرگ یونگی: اما هیچ کس دوست نداره تو رو ببینه(پوزخند)
یک نگاه به بقیه که داشتن نگامون میکردن کردم. راست میگفت هیچ کس واقعا منو نمیخواد ببینه. زنگ در خورد و دوست گوم هی( اسم دختر عموش ) اومد داخل.....صبر کن دوستش یه پسره؟ واقعا؟ چقدر قیافش اشناس
گوم هی: سلام مین هیوک( اسم دوست گوم هی)
مین هیوک: سلام... او.. یونگی تو اینجا چیکار میکنی؟
پس حدسم درست بود این همون همکلاسیمه که توی تمام کار های گروهی میخواد بیاد پیش من و بهم میچسبه
یونگی: سلام. من اومدم مهمونی خانوادگی. تو اینجا چیکار میکنی؟
مین هیوک: اومدم اینجا واسه دیدن گوم هی. راستی شما فامیلین؟
گوم هی: یادته گفتم یه پسر عمو دارم توی فامیل بهش میگن نحث؟ ایشون همونه
مین هیوک: کجای یونگی نحثه؟ خیلی هم پسر خوبیه از نظر من که باحاله
گوم هی: از منم بهتره؟
مین هیوک: اره( و اومد نشست بغل من که خالی بود و دستمو بغل کرد ) یونگی بهتره...
۲.۵k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.