IDOL ANJEL ☁️🐾
#IDOL_ANJEL ☁️🐾
#7
ا.ت:تو کی دیگه
کوک:ا.ت...بابامه
مرد پیری نبود ولی جوونم نبود
ا.ت:عا خوشحالم از دیدنتون
بابای کوک:گفتی دنبال کار میگردی نه؟
چه مرد بیشعوری بور جوابمو نمیداد
ا.ت:آره گفتم..که چی؟
بابای کوک:منیه پیشنهادبرات دارم..خب تو خشگل و خوش هیکلی
کوک:اپاا گفتم نه
بابای کوک:نظرت چیه تو بار من کار کنی
چی داش میگفت؟
من برم تو بار اون که چی بشه؟
ا.ت:چه گوهی...چی گفتی الان؟
کوک:ا.ت جدی نگیرش
بابای کوک:پیشنهادم بد نیست که فقط میخام رقصنده بار باشی
ا.ت:یاااا من مثل اونا ه.رزه نیستمم که دنسر بار تو بشم حاضرم نوکری بکنم ولی دنسر تو نشم
کوک:آروم باش ا.ت
بابای کوک:خیلی خب حالا که نمیخای..میتونی خدمتکار عمارت کوک بشی
کوک:آپا میفهمی چی میگی؟من قبول نمیکنم
بابای کوک:تو یه غریبه راه دادی خونت پسره ی احمق نیازی به تو نیست
اون روانی بود؟
چرا باید خدمتکار باشم؟
حالا بهتره دنسره بار بود
ا.ت:اگه قبول نکنم چی؟
بابای کوک:خبب میدمت دست لینا تا هرکاری ولش بخاد باهات بکنه خانم پارک
ا.ت:عایشش...ازت متنفرمم
کوک:ا.ت تو مجبور نیستی
ا.ت:قبول میکنم..اما فقط مدت کمی
بابای کوک:افرین..بلاخره باید یه منفعتی برامون داشته باشی پارک ا.ت
رفت بیرون
کوک:نیازی نیست ا.ت..من ازت کار نمیکشم
ا.ت:کوک...من قبول کردم پس یعنی دیگه راهی نیست...تازشم ما دوستیم مگه نه؟
لبخندی زد
کوک:میتونی از فردا شروع کنی چون امشب کلی کار داری ا.ت
ا.ت:مرسیی
دستامو شستشو رفتم بالا
باید چیکار میکردم؟
دنس تمرین میکردم یا تکلیفمو حل میکردم؟
آینده من تو خطر بود
ولی میتونستم با هنری که دارم نجاتش بدم!
دنس دینامیت و انتخاب کردم و شروع کردم به تمرین کردنش
آسون تر از چیزی بود که فکرشو میکردم
ساعت ۳ شب بود
چشام قرمز شده بودو به خواب احتیاج داشتم
تقریبا هردو رو انجام دادم
با اینکه پدرم در اومد ولی خب می ارزه
لباسمو با یه لباس راحتی جابجا کردم(عکسشومیزارم)
رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم
*فردا*
کوک:یاا ات بیدار شو دیرمون میشه هاا ا.تت
از خواب پریدم
ا.ت:وای واییی الان میامم
از جام بلند شدم دست و صورتمو شستمو لباس فرممو پوشیدم
بالم لب و ریملو برداشتم تا تو راه بزنم
کیفمم برداشتم
داشتم میرفتم از اتاق بیرون که چشمم به لباسی که رو تخت افتاده بود افتاد
خب شاید لازم میشد پس برداشتم و گذاشتمش توی کیفم
از اتاق زدم بیرون
کوک:یاا بدو بریممم
ا.ت:اگه الان باهم بریم که میفهمن باهم بودیم
کوک:مشکلی نیست حتما تا الان لینا همجا جار زده
باهم رفتیم و توی ماشین نشستیم تا بریم مدرسه
*بعد از رسیدن*
از ماشین پیاده شدم
کوک:ا.ت لطفا استرس نداشته باش
نفس عمیقی کشیدمو با کوک راه افتادیم
همین که وارد کلاس شدم همه نگاهمون میکردن
#7
ا.ت:تو کی دیگه
کوک:ا.ت...بابامه
مرد پیری نبود ولی جوونم نبود
ا.ت:عا خوشحالم از دیدنتون
بابای کوک:گفتی دنبال کار میگردی نه؟
چه مرد بیشعوری بور جوابمو نمیداد
ا.ت:آره گفتم..که چی؟
بابای کوک:منیه پیشنهادبرات دارم..خب تو خشگل و خوش هیکلی
کوک:اپاا گفتم نه
بابای کوک:نظرت چیه تو بار من کار کنی
چی داش میگفت؟
من برم تو بار اون که چی بشه؟
ا.ت:چه گوهی...چی گفتی الان؟
کوک:ا.ت جدی نگیرش
بابای کوک:پیشنهادم بد نیست که فقط میخام رقصنده بار باشی
ا.ت:یاااا من مثل اونا ه.رزه نیستمم که دنسر بار تو بشم حاضرم نوکری بکنم ولی دنسر تو نشم
کوک:آروم باش ا.ت
بابای کوک:خیلی خب حالا که نمیخای..میتونی خدمتکار عمارت کوک بشی
کوک:آپا میفهمی چی میگی؟من قبول نمیکنم
بابای کوک:تو یه غریبه راه دادی خونت پسره ی احمق نیازی به تو نیست
اون روانی بود؟
چرا باید خدمتکار باشم؟
حالا بهتره دنسره بار بود
ا.ت:اگه قبول نکنم چی؟
بابای کوک:خبب میدمت دست لینا تا هرکاری ولش بخاد باهات بکنه خانم پارک
ا.ت:عایشش...ازت متنفرمم
کوک:ا.ت تو مجبور نیستی
ا.ت:قبول میکنم..اما فقط مدت کمی
بابای کوک:افرین..بلاخره باید یه منفعتی برامون داشته باشی پارک ا.ت
رفت بیرون
کوک:نیازی نیست ا.ت..من ازت کار نمیکشم
ا.ت:کوک...من قبول کردم پس یعنی دیگه راهی نیست...تازشم ما دوستیم مگه نه؟
لبخندی زد
کوک:میتونی از فردا شروع کنی چون امشب کلی کار داری ا.ت
ا.ت:مرسیی
دستامو شستشو رفتم بالا
باید چیکار میکردم؟
دنس تمرین میکردم یا تکلیفمو حل میکردم؟
آینده من تو خطر بود
ولی میتونستم با هنری که دارم نجاتش بدم!
دنس دینامیت و انتخاب کردم و شروع کردم به تمرین کردنش
آسون تر از چیزی بود که فکرشو میکردم
ساعت ۳ شب بود
چشام قرمز شده بودو به خواب احتیاج داشتم
تقریبا هردو رو انجام دادم
با اینکه پدرم در اومد ولی خب می ارزه
لباسمو با یه لباس راحتی جابجا کردم(عکسشومیزارم)
رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم
*فردا*
کوک:یاا ات بیدار شو دیرمون میشه هاا ا.تت
از خواب پریدم
ا.ت:وای واییی الان میامم
از جام بلند شدم دست و صورتمو شستمو لباس فرممو پوشیدم
بالم لب و ریملو برداشتم تا تو راه بزنم
کیفمم برداشتم
داشتم میرفتم از اتاق بیرون که چشمم به لباسی که رو تخت افتاده بود افتاد
خب شاید لازم میشد پس برداشتم و گذاشتمش توی کیفم
از اتاق زدم بیرون
کوک:یاا بدو بریممم
ا.ت:اگه الان باهم بریم که میفهمن باهم بودیم
کوک:مشکلی نیست حتما تا الان لینا همجا جار زده
باهم رفتیم و توی ماشین نشستیم تا بریم مدرسه
*بعد از رسیدن*
از ماشین پیاده شدم
کوک:ا.ت لطفا استرس نداشته باش
نفس عمیقی کشیدمو با کوک راه افتادیم
همین که وارد کلاس شدم همه نگاهمون میکردن
۸۸۲
۱۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.