p2
رفتیم سوار ماشین و حرکت کردیم سمت بار از اونجایی که بابای سوجون و یونجین هم مافیان رفتیم بار مافیا ها رفتیم تو پیداشون کردیم رفتیم پیششون
ات و کوک: سلام
سوجون و یونجین: سلام
سوجون: بعد از مدتها اومدیین... خب کی میره سفارش بده
ات: من
کوک: لازم نکرده بعد بلایی سرت بیاد بابات منو دعوا کنه
ات: یعنی نگران خودم نبستی نگران اینی بابام دعوات کنه؟
کوک: اره
یونجین: اینجوری میگه ولی اصلا اینطور نیست تو دبیرستان که یکی بزور میخوایت ببوستت خون جلو چشاشو گرفته بود،
کوک: خفه... اره خب دوستمه مثل خواهرمه، میرن سفارش بدم
همه: اوکی
کوک رفت سفارش بده منم رفتم نشستم
(راستی یادم رفت بگم ات یه تتوی مار رو بازوش داره)
دیدم یه دختر با یه لباس خیلی باز داشت خودشو به پسرا میمالوند دختره اشنا بود برام
ات: اون جیسو (جیسو از بلک پینک نیییست) نیست؟
سوجون: چرا خثدشه
یونجین: ببین چه هرزست
ات: از اولشم همینطوری بوود
کوک: دارین غیبت کیو میکنین
ات: ببین جیسوعه
کوک: ها... ارت خودشه
سوجون: اصلا بیخیال بیاین نوشیدنی مونو بخوریم
داشتیم نوشیدنی میخوردیم من خیلی خورده بودم
کوک ویو
ات خیلی مست بود از بچه ها خدافظی کردم بردمش تو ماشین تو راه خیلی چرتو پرت میگفت معلمه خییلیی مسته
ات: تو کی هستی
کوک: جونگکوک
ات: بعد من کیم
کوک: مین ات
ات: تو منو دزدیدی؟
کوک: نه
ات: اما من تو رو نمیشناسم پس منو دزدیدی
کوک: میگم ندزدیدمت
ات: تو کیه منی؟
کوک: پسر عموت
ات: میدونی یه اسمی تو ذهنمه فقط یکی به اسم نامجون یادمه
کوک: خب اونم پسر عموته
ات: واقعا؟ یعنی خیلی دوستش دارم که یادمه؟
کوم: یجوری میگی انگار فراموشی گرفتی... فقط مستی
ات: من مست نیستم
کوک: باشه اصلا نیستی
بالاخره رسیدیم زیر بغلشو گرفتم بردم تو خونه
کوک: عمو یونگییی
یونگی: بله
کوک: ات خیلی مسته
یونگی: باشه تو برو تو اتاقت من میبرمش تو اتاقش
کوک: باشه
یونگی ویو
اتو بردم تو اتاقشو کمکش کردم لباسشو عوض کنه رفتم یکم اب زدم به صورتش خوابوندمش رو تخت رفتم بیرون
ات ویو
صبح با سردرد بیدار شدم حتما دیشب خیلی نوشیدنی خوردم رفتم دوش گرفتمو لباسمو عوض کردم رفتم پایین
ات: سلام
همه: سلام
کوک: دیشب خیلی مست بودی
ات: خب چرا جلومو نگرفتی
کوک: حوصله نداشتم
رفتم نشستم صبحونمو خوردم همش نگاهای سنگین یکیو رو خودم حس میکردم زیر چشمی یه نگاهی به همه کردم اما همه داشتن غذا میخورد بیخیال شدم منم صبحونمو خوردم رفتم تو حال
ات: بابا میتونی امروز ببریم کتابخونه
یونگی: میدونی... میخوام اما دارم میرم جایی، میتونم ببرمت اما برای برگشت
نامجون: من میتونم برم دنبالش
یونگی: باشه پس... مرسی
ات: پس من برم حاظر شم
رفتم بالا لباس پوشیدم(میزارم) موهامو بستم گوشیمو برداشتم رفتم پایین
ات: بریم
یونگی: بریم
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم امروز میخواستم به یه کتابخونه که تازه باز شده بود برم ادرسو گفتم
یونگی: خیلی وقته باهم وقت نگذروندیم...خیلی بزرگ شدی
ات: لبخند... اره (اروم)
رسیدیم خدافظی کردمو پیاده شدم رفتم تو خیلی بزرگ بود و پر از کتاب واای رفتم همه جارو گشتم یه کتاب برداشتم رفتم نشستم داشتم میخوندم که...
ادامه دارد
فردا پارتای بیشتری میزارم ببخشید امروز کم گزاشتم
ات و کوک: سلام
سوجون و یونجین: سلام
سوجون: بعد از مدتها اومدیین... خب کی میره سفارش بده
ات: من
کوک: لازم نکرده بعد بلایی سرت بیاد بابات منو دعوا کنه
ات: یعنی نگران خودم نبستی نگران اینی بابام دعوات کنه؟
کوک: اره
یونجین: اینجوری میگه ولی اصلا اینطور نیست تو دبیرستان که یکی بزور میخوایت ببوستت خون جلو چشاشو گرفته بود،
کوک: خفه... اره خب دوستمه مثل خواهرمه، میرن سفارش بدم
همه: اوکی
کوک رفت سفارش بده منم رفتم نشستم
(راستی یادم رفت بگم ات یه تتوی مار رو بازوش داره)
دیدم یه دختر با یه لباس خیلی باز داشت خودشو به پسرا میمالوند دختره اشنا بود برام
ات: اون جیسو (جیسو از بلک پینک نیییست) نیست؟
سوجون: چرا خثدشه
یونجین: ببین چه هرزست
ات: از اولشم همینطوری بوود
کوک: دارین غیبت کیو میکنین
ات: ببین جیسوعه
کوک: ها... ارت خودشه
سوجون: اصلا بیخیال بیاین نوشیدنی مونو بخوریم
داشتیم نوشیدنی میخوردیم من خیلی خورده بودم
کوک ویو
ات خیلی مست بود از بچه ها خدافظی کردم بردمش تو ماشین تو راه خیلی چرتو پرت میگفت معلمه خییلیی مسته
ات: تو کی هستی
کوک: جونگکوک
ات: بعد من کیم
کوک: مین ات
ات: تو منو دزدیدی؟
کوک: نه
ات: اما من تو رو نمیشناسم پس منو دزدیدی
کوک: میگم ندزدیدمت
ات: تو کیه منی؟
کوک: پسر عموت
ات: میدونی یه اسمی تو ذهنمه فقط یکی به اسم نامجون یادمه
کوک: خب اونم پسر عموته
ات: واقعا؟ یعنی خیلی دوستش دارم که یادمه؟
کوم: یجوری میگی انگار فراموشی گرفتی... فقط مستی
ات: من مست نیستم
کوک: باشه اصلا نیستی
بالاخره رسیدیم زیر بغلشو گرفتم بردم تو خونه
کوک: عمو یونگییی
یونگی: بله
کوک: ات خیلی مسته
یونگی: باشه تو برو تو اتاقت من میبرمش تو اتاقش
کوک: باشه
یونگی ویو
اتو بردم تو اتاقشو کمکش کردم لباسشو عوض کنه رفتم یکم اب زدم به صورتش خوابوندمش رو تخت رفتم بیرون
ات ویو
صبح با سردرد بیدار شدم حتما دیشب خیلی نوشیدنی خوردم رفتم دوش گرفتمو لباسمو عوض کردم رفتم پایین
ات: سلام
همه: سلام
کوک: دیشب خیلی مست بودی
ات: خب چرا جلومو نگرفتی
کوک: حوصله نداشتم
رفتم نشستم صبحونمو خوردم همش نگاهای سنگین یکیو رو خودم حس میکردم زیر چشمی یه نگاهی به همه کردم اما همه داشتن غذا میخورد بیخیال شدم منم صبحونمو خوردم رفتم تو حال
ات: بابا میتونی امروز ببریم کتابخونه
یونگی: میدونی... میخوام اما دارم میرم جایی، میتونم ببرمت اما برای برگشت
نامجون: من میتونم برم دنبالش
یونگی: باشه پس... مرسی
ات: پس من برم حاظر شم
رفتم بالا لباس پوشیدم(میزارم) موهامو بستم گوشیمو برداشتم رفتم پایین
ات: بریم
یونگی: بریم
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم امروز میخواستم به یه کتابخونه که تازه باز شده بود برم ادرسو گفتم
یونگی: خیلی وقته باهم وقت نگذروندیم...خیلی بزرگ شدی
ات: لبخند... اره (اروم)
رسیدیم خدافظی کردمو پیاده شدم رفتم تو خیلی بزرگ بود و پر از کتاب واای رفتم همه جارو گشتم یه کتاب برداشتم رفتم نشستم داشتم میخوندم که...
ادامه دارد
فردا پارتای بیشتری میزارم ببخشید امروز کم گزاشتم
۲۰.۵k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.