p 97
( ات ویو )
حس خوبی نداشتم......شرایط مثل همیشه نبود......نگهبان های بیش از حد.....بادیگارد های پشت در اتاق و خدمتکاری که داخل کنارم بود......اجازه ی بیرون رفتن از اتاقم ر نداشتم و هرچقدر میپرسیدم ارباب کجاست کسی جواب نمی داد.......چندساعت از رفتنش گذشته و من نگرانم....بعد از اون اتفاق.....با یاد آوریش گونه هام رنگ گرفتن......لعنتی چطوری انقدر زیر دستش وا رفتی......هنوز از دست خودم عصبانیم.....انقدر راحت تسلیم غرایضم شدم......لعنتی......اخه هر کسی هم جای من بود نمی تونست جلوی اون آدم مقاومت کنه......اون بدن بزرگ و سینه ی مثل سنگش......لب پایینم رو گاز گرفتم.....هنوزم نفس هاشو روی لب هام احساس می کردم.....
ببینم....داری چه غلطی میکنی دیوونه ها؟!......الان داری به چی فکر می کنی!!!!......به نفس های اون؟؟؟؟........لعنت بهت دختره ی هول.....لعنت........سرم رو محکم روی بالشت کوبیدم......این فکر های مزخرف رو از ذهنت بیرون کن......روی پهلو دراز کشیدم و با چشم های غم زدم به نقطه ی نامعلوم روبه روم خیره شدم........یعنی الان حالش خوبه؟.......اگه بلایی سرش بیارن چی؟.......خودم شنیدم میره پیش پادشاه.....اگه اون مرتیکه بلایی سر ارباب بیاره چی؟......ارباب!.......( بازم ارباب).......هنوزم زمزمش رو به یاد دارم.......اون رو بر پایه چه اساسی معنی کنم.......اینکه از ارباب صدا زده شدن خسته شده.......ولی خودش بود که گفت باید بگم ارباب.....دارم دیوونه میشم.......
دست هام رو روی چشم هام میزارم و برای ثانیه ای همون طور نگه میدارم......خدمتکاری که توی اتاقم می مونه رفته بیرون تا مقداری عصرونه بیاره اما هنوز بر نگشته.......حوصلم توی این اتاق سر میرهههههههه......صدای باز شدن ناگهانی در منو به خودم میاره،.......خدمتکار با چندین نفر دیگه با سرعت وارد میشن......
* جسارت منو ببخشید بانوی من اما باید شمارو آماده کنیم......
روی تخت نیم خیز میشم......نکنه.....نکنه بلایی سر ارباب اومده باشه؟......با ترس و استرسی که ازم بعید بود و دست هایی که از ترس به لرزه افتاده بودن رو به خدمتکار کردم......
+ چی...چیشده؟
خدمتکار که انگار وضعیت منو میبینه آروم به سمتم میاد.....روی تخت کنارم می شینه و دست هام رو داخل دست های سردش میگیره.......
*چیزی نشده بانوی من باور کنید فقط ارباب به ما دستور دادن که شما رو اماده کنیم.....
+ برای چی آماده کنین
* برای جشن سلطنتی
+ ارباب....ارباب اومده؟
* خیر بانوی من
جشن؟.....جشن.....
* بانو رو به حمام ببرید.....زود باشید وقت نداریم........
خب بچه ها از این به بعد باید لایک ها بالای ۱۰۰ تا باشه تا پارت بعد رو بزارم
حالا بگین ببینم به نظرتون چه اتفاقی داره میوفته؟
حس خوبی نداشتم......شرایط مثل همیشه نبود......نگهبان های بیش از حد.....بادیگارد های پشت در اتاق و خدمتکاری که داخل کنارم بود......اجازه ی بیرون رفتن از اتاقم ر نداشتم و هرچقدر میپرسیدم ارباب کجاست کسی جواب نمی داد.......چندساعت از رفتنش گذشته و من نگرانم....بعد از اون اتفاق.....با یاد آوریش گونه هام رنگ گرفتن......لعنتی چطوری انقدر زیر دستش وا رفتی......هنوز از دست خودم عصبانیم.....انقدر راحت تسلیم غرایضم شدم......لعنتی......اخه هر کسی هم جای من بود نمی تونست جلوی اون آدم مقاومت کنه......اون بدن بزرگ و سینه ی مثل سنگش......لب پایینم رو گاز گرفتم.....هنوزم نفس هاشو روی لب هام احساس می کردم.....
ببینم....داری چه غلطی میکنی دیوونه ها؟!......الان داری به چی فکر می کنی!!!!......به نفس های اون؟؟؟؟........لعنت بهت دختره ی هول.....لعنت........سرم رو محکم روی بالشت کوبیدم......این فکر های مزخرف رو از ذهنت بیرون کن......روی پهلو دراز کشیدم و با چشم های غم زدم به نقطه ی نامعلوم روبه روم خیره شدم........یعنی الان حالش خوبه؟.......اگه بلایی سرش بیارن چی؟.......خودم شنیدم میره پیش پادشاه.....اگه اون مرتیکه بلایی سر ارباب بیاره چی؟......ارباب!.......( بازم ارباب).......هنوزم زمزمش رو به یاد دارم.......اون رو بر پایه چه اساسی معنی کنم.......اینکه از ارباب صدا زده شدن خسته شده.......ولی خودش بود که گفت باید بگم ارباب.....دارم دیوونه میشم.......
دست هام رو روی چشم هام میزارم و برای ثانیه ای همون طور نگه میدارم......خدمتکاری که توی اتاقم می مونه رفته بیرون تا مقداری عصرونه بیاره اما هنوز بر نگشته.......حوصلم توی این اتاق سر میرهههههههه......صدای باز شدن ناگهانی در منو به خودم میاره،.......خدمتکار با چندین نفر دیگه با سرعت وارد میشن......
* جسارت منو ببخشید بانوی من اما باید شمارو آماده کنیم......
روی تخت نیم خیز میشم......نکنه.....نکنه بلایی سر ارباب اومده باشه؟......با ترس و استرسی که ازم بعید بود و دست هایی که از ترس به لرزه افتاده بودن رو به خدمتکار کردم......
+ چی...چیشده؟
خدمتکار که انگار وضعیت منو میبینه آروم به سمتم میاد.....روی تخت کنارم می شینه و دست هام رو داخل دست های سردش میگیره.......
*چیزی نشده بانوی من باور کنید فقط ارباب به ما دستور دادن که شما رو اماده کنیم.....
+ برای چی آماده کنین
* برای جشن سلطنتی
+ ارباب....ارباب اومده؟
* خیر بانوی من
جشن؟.....جشن.....
* بانو رو به حمام ببرید.....زود باشید وقت نداریم........
خب بچه ها از این به بعد باید لایک ها بالای ۱۰۰ تا باشه تا پارت بعد رو بزارم
حالا بگین ببینم به نظرتون چه اتفاقی داره میوفته؟
۳۶.۶k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.