خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۱
پسرک درحالی که روی نوک انگشت های پایش راه می رفت دست هایش را بالای سر خود به حرکت در می آورد.
آرام، آرام به سمت جلو حرکت می کرد که یکدفعه جهشی کرد و دست و پا های خود را باز کرد.
پسر وقتی پا هایش به زمین رسید درحالی که، دست هایش بالای سرش بود چرخی زد و بعد از ایستادن رو به روی هزار صندلی خالی حرکت خود را متوقف کرد.
ناگهان صدای تشویق به گوشش رسید، انگار یک نفر داشت او را تشویق می کرد.
پسر کمی سرش را به سمت چپ چرخاند تا منبع صدا را پیدا کند...
ناگهان چشمش به دانش آموز جدید پارک دای هیون افتاد.
دای هیون، درحالی که با چشمانی حیرت زده به پسرک چشم دوخته بود، دست زدن را متوقف کرد و لب به سخن گشود.
دای هیون: چقدر قشنگ اجرا کردی! واقعاً قشنگ بود. راستی تو « آن جی هیون » هستی، درسته؟
آن جی هیون که همچنان در شک بود بالاخره به خود آمد، یکدفعه احساسی سر شار از خجالت به سمت او حمله ور شد.
جی هیون که سعی داشت خود را جمع و جور کند و این احساس خجالت را از خود دور کند، بعد از کمی سکوت درحالی که سعی داشت لبخند بزند گفت.
جی هیون: ب..بله. تو هم حتماً، « پارک دای هیون » همون دانش آموز انتقالی هستی...؟
دای هیون لبخند کمرنگی زد و در جواب به جی هیون « بله » کوتاهی گفت.
برای مدتی کوتاه دو پسر در سکوت به چشم های یکدیگر خیره شده بودند، زمان داشت به سرعت می گذشت و دو پسر در دنیایی دیگر بودند.
تا اینکه صدای زنگ کلاس به صدا در آمد، و جی هیون تصمیم گرفت این سکوت را بشکند.
جی هیون: خب، من دیگه می رم.
دای هیون سری تکان داد و بعد، جی هیون طوری که انگار دنبال فرصتی برای رفتند بود با عجله به سمت در خروجی حرکت کرد.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خب امیدوارم خوشتون اومده باشه، خدافظ
پسرک درحالی که روی نوک انگشت های پایش راه می رفت دست هایش را بالای سر خود به حرکت در می آورد.
آرام، آرام به سمت جلو حرکت می کرد که یکدفعه جهشی کرد و دست و پا های خود را باز کرد.
پسر وقتی پا هایش به زمین رسید درحالی که، دست هایش بالای سرش بود چرخی زد و بعد از ایستادن رو به روی هزار صندلی خالی حرکت خود را متوقف کرد.
ناگهان صدای تشویق به گوشش رسید، انگار یک نفر داشت او را تشویق می کرد.
پسر کمی سرش را به سمت چپ چرخاند تا منبع صدا را پیدا کند...
ناگهان چشمش به دانش آموز جدید پارک دای هیون افتاد.
دای هیون، درحالی که با چشمانی حیرت زده به پسرک چشم دوخته بود، دست زدن را متوقف کرد و لب به سخن گشود.
دای هیون: چقدر قشنگ اجرا کردی! واقعاً قشنگ بود. راستی تو « آن جی هیون » هستی، درسته؟
آن جی هیون که همچنان در شک بود بالاخره به خود آمد، یکدفعه احساسی سر شار از خجالت به سمت او حمله ور شد.
جی هیون که سعی داشت خود را جمع و جور کند و این احساس خجالت را از خود دور کند، بعد از کمی سکوت درحالی که سعی داشت لبخند بزند گفت.
جی هیون: ب..بله. تو هم حتماً، « پارک دای هیون » همون دانش آموز انتقالی هستی...؟
دای هیون لبخند کمرنگی زد و در جواب به جی هیون « بله » کوتاهی گفت.
برای مدتی کوتاه دو پسر در سکوت به چشم های یکدیگر خیره شده بودند، زمان داشت به سرعت می گذشت و دو پسر در دنیایی دیگر بودند.
تا اینکه صدای زنگ کلاس به صدا در آمد، و جی هیون تصمیم گرفت این سکوت را بشکند.
جی هیون: خب، من دیگه می رم.
دای هیون سری تکان داد و بعد، جی هیون طوری که انگار دنبال فرصتی برای رفتند بود با عجله به سمت در خروجی حرکت کرد.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خب امیدوارم خوشتون اومده باشه، خدافظ
۲.۴k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.