Part9
متعجب سرشو بلند کرد و منتظر نگام کرد
سانا:بخوای خودم برات کلکشو میکنم!(بلند شد و دست روی شونش گذاشت که اونم بلند شد و روبه روش وایساد)
بخاطر جبران کار هایی که برای کوک کردی هر کاری از دستم بیاد میکنم کوک بهم گفته چه کار هایی براش کردی!
نانجون:ولی..
سانا:اول باید مطمئن بشیم که بچه از توعه یا اصلا وجود داره!من کنارتم هرچی باشه وکیلتم!(لبخند مهربون)
نامجون: تا الان لبخندش رو ندیده بودم ولی اونقدر دلنشین برام بود که دلم میخواست همیشه لبخند بزنه
و اما حرف آخرش گرمی توی دلم جا خوش کرد که تاحالا کسی نکرده بود:ممنونم خانم جئون!
سانا: یکی چند دقیقه پیش گفت خانم و آقا رو بزاریم کنار(چشمک زد)
نامجون تک خنده ای کرد و گفت
نامجون:البته البته
بهش نگاه کردم تازه فهمیدم موقع تعطیلی دفتر اومده بودم و انگار سانا میخواسته بره
انگار بد موقعه ای مزاحم شدم!
سانا:مراحمی بهتره دیگه کم کم بریم کوک خونه منتظرمه!
نامجون:اوه..بخشید بازم بخاطرم دیر کردی اگه قبول کنی من برسونمت!(لبخند خسته)
سانا:از صورتش معلوم بود خستس دست گذاشتم رو شونش و گفتم
ممنونم با ماشین اومدم توهم خسته بهتره بری استراحت کنی!
نامجون:باشه پس من دیگه میرم...خدافظ
سانا:میبینمت
ویو روز دادگاه
&همه توی جایگاه خودشون نشسته بودن و منتظر قاضی بودن
قاضی جوان اما موفق ما جئون جنگکوک اخمی بین پیشونیش داشت و با جدیت تمام پرونده رو میخوند وقتی تموم شد زیر نگاهی به سانا کرد و بعد به پرونده خیره شد
سانا:بخوای خودم برات کلکشو میکنم!(بلند شد و دست روی شونش گذاشت که اونم بلند شد و روبه روش وایساد)
بخاطر جبران کار هایی که برای کوک کردی هر کاری از دستم بیاد میکنم کوک بهم گفته چه کار هایی براش کردی!
نانجون:ولی..
سانا:اول باید مطمئن بشیم که بچه از توعه یا اصلا وجود داره!من کنارتم هرچی باشه وکیلتم!(لبخند مهربون)
نامجون: تا الان لبخندش رو ندیده بودم ولی اونقدر دلنشین برام بود که دلم میخواست همیشه لبخند بزنه
و اما حرف آخرش گرمی توی دلم جا خوش کرد که تاحالا کسی نکرده بود:ممنونم خانم جئون!
سانا: یکی چند دقیقه پیش گفت خانم و آقا رو بزاریم کنار(چشمک زد)
نامجون تک خنده ای کرد و گفت
نامجون:البته البته
بهش نگاه کردم تازه فهمیدم موقع تعطیلی دفتر اومده بودم و انگار سانا میخواسته بره
انگار بد موقعه ای مزاحم شدم!
سانا:مراحمی بهتره دیگه کم کم بریم کوک خونه منتظرمه!
نامجون:اوه..بخشید بازم بخاطرم دیر کردی اگه قبول کنی من برسونمت!(لبخند خسته)
سانا:از صورتش معلوم بود خستس دست گذاشتم رو شونش و گفتم
ممنونم با ماشین اومدم توهم خسته بهتره بری استراحت کنی!
نامجون:باشه پس من دیگه میرم...خدافظ
سانا:میبینمت
ویو روز دادگاه
&همه توی جایگاه خودشون نشسته بودن و منتظر قاضی بودن
قاضی جوان اما موفق ما جئون جنگکوک اخمی بین پیشونیش داشت و با جدیت تمام پرونده رو میخوند وقتی تموم شد زیر نگاهی به سانا کرد و بعد به پرونده خیره شد
۶.۳k
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.