گل رز♔ پارت2
از زبان راوی"
پس از اتمام مهمانی ـه معرفی جانشین پادشاه اینده، همه ی خون اشام های رده بالا به کاخ خودشون برگشتن.
در سرزمین های خون اشام همه ی پادشاه ها با یکدیگر کنار میومدن و باهم صلح داشتند؛ به دلیل همین پادشاه اوسامو همه ـرو به سرزمین خود دعوت کرده بود ـو جانشین خودش را به انها معرفی کرد؛ اما یکی از خاندان ها به مهمانی دعوت نشده بود.
"خاندان ناکاهارا" زیرا انها از ترسناک ترین خاندان بودن ـو کسی جرئت رودرو شدن با او را نداشت حتی پادشاه اوسامو.
خاندان ناکاهارا با خون ـو خونریزی همه چیز رو درست میکرد.
خاندان ناکاهارا کسی رو به معرفی ـه جانشین جدید دعوت نکرد، اگر هم میکرد کسی جرئت امدن به سرزمین پلیدی نداشت.
به دلیل اینکه پادشاه های جدید نتونستن همو ببینن ـو باهم اشنا بشن این دو سرزمین به ملاقات یکدیگر کنار دشتی که بیشتر شبیه جهنم بود ـو بین سرزمین سپیده و پلیدی قرار داشت برن.
این دشت قبلا شبیه به بهشت بود ـو جای قشنگی بود ولی بخاطر یه سری اختلافات بین دو پادشاه اونو به جهنم تبدیل کرد.
این دیدار پس از گذشت یک ماه و پس از امادگی ـه پادشاهان جدید اغاز میشود.
دو جانشین با یکدیگر مبارزه میکنند تا مشخص شود سطح کدوم بالاتر و قدرتمند تر است.
از زبان دازای"
اتسوشی رو به عنوان زیر دستِ جدیدم انتخاب کردم.
باید تعلیم ـش میدادم تا به سطح بالایی برسه.
کمی خودمو جدی گرفتم ـو گفتم: خوب اتسوشی من باید تعلیم ـت بدم تا لیاقت زیردست من شدن رو داشته باشی.
سرشو پایین انداخت.
اخماش تو هم رفت ـو گفت: من میخوام برگردم!
یه تار ابرومو بالا دادم ـو گفتم: گوش کن اتسوشی، میدونم که یه انسانی ـو برات سخته زیردست یه خون اشام باشی ولی نمیتونم بزارم بری میخوام بهت اموزش بدم ـو به یه مقام بالایی برسونمت درسته که انسانی اما امکان اینکه یه انسان میان خون اشام ها رده بالا باشی، وجود داره!
سرشو بالا اورد ـو گفت: خیله خوب!
لبخندی زدمو گفتم: اولین قدم اینکه سطح مهارت های رزمی ـت رو افزایش بدی.
_ولی من که مهارت های رزمی ـم خوب نیست!
گفتم: بخاطره همین که میخوام باهات کار کنم.
از مشت زدن شروع میکنیم. زود باش یه مشت بهم بزن.
با تعجب گفت: چی؟!
_همین که گفتم، بهم مشت بزن.
دستاشو مشت کرد ـو خواست به صورتم مشت بزنه که با دستام جلو شو گرفتم.
اخمام توی هم رفت.
خیلی ضعیفه.
_نا امیدم کردی، انتظارم ازت بیشتر بود، تو باید بتونی جوری مشت بزنی که حتی منم نتونم جلوشو بگیرم.
کمی از این حرفم خجالت کشید ولی چیزی نگفت.
خیلی وقت میبرد تا بهش اموزش بدم.
نفس عمیقی کشیدم ـو گفتم: ببین اتسوشی، اول باید اروم باشی ـو ارامش ـتو حفظ کنی؛ دوم، تمامِ قدرت ـتو توی مشت ـت جمع کن ـو با تمام توانت به حریف ـت مشت بزنی.
خیله خوب...
ادامه دارد...
پس از اتمام مهمانی ـه معرفی جانشین پادشاه اینده، همه ی خون اشام های رده بالا به کاخ خودشون برگشتن.
در سرزمین های خون اشام همه ی پادشاه ها با یکدیگر کنار میومدن و باهم صلح داشتند؛ به دلیل همین پادشاه اوسامو همه ـرو به سرزمین خود دعوت کرده بود ـو جانشین خودش را به انها معرفی کرد؛ اما یکی از خاندان ها به مهمانی دعوت نشده بود.
"خاندان ناکاهارا" زیرا انها از ترسناک ترین خاندان بودن ـو کسی جرئت رودرو شدن با او را نداشت حتی پادشاه اوسامو.
خاندان ناکاهارا با خون ـو خونریزی همه چیز رو درست میکرد.
خاندان ناکاهارا کسی رو به معرفی ـه جانشین جدید دعوت نکرد، اگر هم میکرد کسی جرئت امدن به سرزمین پلیدی نداشت.
به دلیل اینکه پادشاه های جدید نتونستن همو ببینن ـو باهم اشنا بشن این دو سرزمین به ملاقات یکدیگر کنار دشتی که بیشتر شبیه جهنم بود ـو بین سرزمین سپیده و پلیدی قرار داشت برن.
این دشت قبلا شبیه به بهشت بود ـو جای قشنگی بود ولی بخاطر یه سری اختلافات بین دو پادشاه اونو به جهنم تبدیل کرد.
این دیدار پس از گذشت یک ماه و پس از امادگی ـه پادشاهان جدید اغاز میشود.
دو جانشین با یکدیگر مبارزه میکنند تا مشخص شود سطح کدوم بالاتر و قدرتمند تر است.
از زبان دازای"
اتسوشی رو به عنوان زیر دستِ جدیدم انتخاب کردم.
باید تعلیم ـش میدادم تا به سطح بالایی برسه.
کمی خودمو جدی گرفتم ـو گفتم: خوب اتسوشی من باید تعلیم ـت بدم تا لیاقت زیردست من شدن رو داشته باشی.
سرشو پایین انداخت.
اخماش تو هم رفت ـو گفت: من میخوام برگردم!
یه تار ابرومو بالا دادم ـو گفتم: گوش کن اتسوشی، میدونم که یه انسانی ـو برات سخته زیردست یه خون اشام باشی ولی نمیتونم بزارم بری میخوام بهت اموزش بدم ـو به یه مقام بالایی برسونمت درسته که انسانی اما امکان اینکه یه انسان میان خون اشام ها رده بالا باشی، وجود داره!
سرشو بالا اورد ـو گفت: خیله خوب!
لبخندی زدمو گفتم: اولین قدم اینکه سطح مهارت های رزمی ـت رو افزایش بدی.
_ولی من که مهارت های رزمی ـم خوب نیست!
گفتم: بخاطره همین که میخوام باهات کار کنم.
از مشت زدن شروع میکنیم. زود باش یه مشت بهم بزن.
با تعجب گفت: چی؟!
_همین که گفتم، بهم مشت بزن.
دستاشو مشت کرد ـو خواست به صورتم مشت بزنه که با دستام جلو شو گرفتم.
اخمام توی هم رفت.
خیلی ضعیفه.
_نا امیدم کردی، انتظارم ازت بیشتر بود، تو باید بتونی جوری مشت بزنی که حتی منم نتونم جلوشو بگیرم.
کمی از این حرفم خجالت کشید ولی چیزی نگفت.
خیلی وقت میبرد تا بهش اموزش بدم.
نفس عمیقی کشیدم ـو گفتم: ببین اتسوشی، اول باید اروم باشی ـو ارامش ـتو حفظ کنی؛ دوم، تمامِ قدرت ـتو توی مشت ـت جمع کن ـو با تمام توانت به حریف ـت مشت بزنی.
خیله خوب...
ادامه دارد...
۵.۸k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.