𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆³¹
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆³¹
chapter②
(گزارش نکن داشوم سه ساعت اسلاید دوم رو ادیت زدم، اسلاید دوم استایل ات)
از نگاه نرم با چرخوندن ثانیه ای چشم به جای دیگه و مجدد نگاه کردن بهش...حس غیرت و غرورم دو برابر شد...
دیگه برام مهم نبود با کی ج.نس مخالف قرار میزاره ولی دیگه الان اون اموال منه...مال منه...کسی هم حق نداره ل.مسش کنه!...
ثانیه ای بعد جسمش بی جون تر شد و بعد از شل شدن ب.دنش ل.باشو جدا کرد و تو بغلم افتاد...
براید استایل بغلش کردم و بردمش اتاقش...
باید همه چیز عادی باشه...مطمئنم وقتی بیدار شد چیزی از گذشته به یاد نخواهد داشت.....
روی تخت گذاشتمش و برش گردوندم تا به پهلو دراز بکشه...
خودمم کنار دراز کشیدم و دستمو دورش حلقه کردم...
(فلش بک صبح)
ات:*عطسه*....*عطسه*
ویو ات
با چندین بار عطسه از خواب بیدار شدم نگاهمو به روی میز آرایش روبه رو تختم خیره شدم...
گلدونی که رو میز بود غنچه داده...منم که به غنچه های اون گل آلرژی دارم...
میخواستم بلند شم و گل رو به حیاط پشتی ببرم ولی دستی مثل قفس جلوم رو گرفت...
سرمو برگردونم و با قیافه ی کیوت بابام مواجه شدم...
ات: ولم کن بابا*خوابالو*
هر کاری کردم نتونستم دستشو جدا کنم...
کوک: ات*بم*
ات: اوهوم؟
کوک: از این به بعد حق نداری بهم بگی بابا...کوک صدام کن
ات: چرا؟!*متعجب*
کوک: خب... تو...دیگه بزرگ شدی بگی کوک بهتره
ات: باشه حالا ولم کن گرمههه*داد*
chapter②
(گزارش نکن داشوم سه ساعت اسلاید دوم رو ادیت زدم، اسلاید دوم استایل ات)
از نگاه نرم با چرخوندن ثانیه ای چشم به جای دیگه و مجدد نگاه کردن بهش...حس غیرت و غرورم دو برابر شد...
دیگه برام مهم نبود با کی ج.نس مخالف قرار میزاره ولی دیگه الان اون اموال منه...مال منه...کسی هم حق نداره ل.مسش کنه!...
ثانیه ای بعد جسمش بی جون تر شد و بعد از شل شدن ب.دنش ل.باشو جدا کرد و تو بغلم افتاد...
براید استایل بغلش کردم و بردمش اتاقش...
باید همه چیز عادی باشه...مطمئنم وقتی بیدار شد چیزی از گذشته به یاد نخواهد داشت.....
روی تخت گذاشتمش و برش گردوندم تا به پهلو دراز بکشه...
خودمم کنار دراز کشیدم و دستمو دورش حلقه کردم...
(فلش بک صبح)
ات:*عطسه*....*عطسه*
ویو ات
با چندین بار عطسه از خواب بیدار شدم نگاهمو به روی میز آرایش روبه رو تختم خیره شدم...
گلدونی که رو میز بود غنچه داده...منم که به غنچه های اون گل آلرژی دارم...
میخواستم بلند شم و گل رو به حیاط پشتی ببرم ولی دستی مثل قفس جلوم رو گرفت...
سرمو برگردونم و با قیافه ی کیوت بابام مواجه شدم...
ات: ولم کن بابا*خوابالو*
هر کاری کردم نتونستم دستشو جدا کنم...
کوک: ات*بم*
ات: اوهوم؟
کوک: از این به بعد حق نداری بهم بگی بابا...کوک صدام کن
ات: چرا؟!*متعجب*
کوک: خب... تو...دیگه بزرگ شدی بگی کوک بهتره
ات: باشه حالا ولم کن گرمههه*داد*
۱۵.۴k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.