فن فیک چیبی کوچولوی من پارت ۱:)
صبح ک از خواب پا شدم و رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم و مسواک زدم.
از دستشویی اومدم بیرون و لباس فرم مدرسم رو پوشیدم و موهام رو بالا دم اسبی بستم.
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سراغ یخچال تا چیزی بخورم برم مدرسه در یخچال رو باز کردم.
وقتی در یخچال رو باز کردم با چیزی ک دیدم خیلی خیلی شوکه شدم...
ویو به سه روز پیش:
سر کلاس بود و داشتم ب ورور های معلم گوش میداد و حوصلم سر رفته بود. امروزم مایکی مدرسه نیومده بود برا همینم حوصلم سر رفته بود چون همیشه سر کلاس با مایکی بحثم میشد و کل کلاس رو بحث میکردیم و نمیفهمیدیم کی انقدر زود کلاس تموم میشد.
اما امروز کِسِل کننده ترین روز دنیا بود چون مایکی مدرسه نبود.
روز بعدش ک اومدم سر کلاس دیدم ک دراکن و بقیه پسرا سر کلاس پیش میز من وایسادن و منتظرم بودن.
وارد کلاس شدم و با ی لحن مسخره ب دراکن گفتم:
من: هه دراکـــنــــ چیی شدههه؟! آخه خیلی ناراحت ب نظر میایی واا نکنه مایکی جونت....
حرفم تموم نشده بود ک دراکن اومد سمتم و ب دیوار کبوندتم و با با عصبانیت و ی قیافه ترسناک گفت:
دراکن: فقط بنال ببینم ت میدونی مایکی کجاس؟
ی خندهی کردم و از دراکن پرسیدم:
من: منظورت چیه واقعاً مایکی گم شده..هه هه آرع خب آدم کوچولویی مثل مایکی میتونه گم بشه آممم وایسا ببینم همه مغازه های دورایاکی فروشی های شهر رو دیدی؟
وقتی حرفم تموم شد دراکن از قبل خیلی عصبانی تر شد جوری ک انگار میخواست روم دست بلند کنه. میتسویا اومد سمتمون و دراکن رو برد اون طرف و بهش گفت آروم باش.
چیفویو اومد پیشم و آروم ازم پرسید:
چیفویو: ا/ت راستشو بهم بگو ما اصلاً شوخی نداریم ت میدونی مایکی کجاس؟
لحن چیفویو و جدی بودنش یخورده نگرانم کرد. ک باعث شد لب باز کنم و با یکم نگرانی بپرسم:
من:منظورت چیه یعنی اتفاقی برا مایکی افتاده.
این حرفم باعث شد قیافه جدیه چیفویو تبدیل ب ی قیافه نگران بشه.
دوباره این سوال رو پرسیدم اما این دفعه از میتسویا ک میتسویا ما نگرانی ک ب زمین نگاه میکرد گفت:
میتسویا: راستش دیروز مایکی غیبش زد و الانم نمیدونیم کجاس خیلی عجیبه بدون اینکه چیزی ب ما بگه غیبش زده حتی اما و شینچیرو نمیدونن مایکی کجاس و آخرین باری ک دراکن دیدتش موقعی بود ک...خب....چطور بگم..
حرفش قطع شد ک باعث شد نگرانیم بیشتر بشه و روم رو ب بقیه بچهها کردم و از اونا جواب میخواستم ک دراکن لب باز کرد و داد و ی چهرهای ک غم و نگرانی و عصبانیت داخلش موج میزد گفت:
دراکن: دیروز بعد از مدرسه مایکی بهم گفت ک میخواد باهات حرف بزنه و بهم گفت ت برو چون میخواست تا خونت با ت بیاد و بقیه راه رو تنهایی بره خونه میخواست با ت تنهایی تا خونت قدم بزنه و با هات درباره موضوعی صحبت کنه....اون...
.
ب این فن فیک چند میدین؟
از دستشویی اومدم بیرون و لباس فرم مدرسم رو پوشیدم و موهام رو بالا دم اسبی بستم.
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سراغ یخچال تا چیزی بخورم برم مدرسه در یخچال رو باز کردم.
وقتی در یخچال رو باز کردم با چیزی ک دیدم خیلی خیلی شوکه شدم...
ویو به سه روز پیش:
سر کلاس بود و داشتم ب ورور های معلم گوش میداد و حوصلم سر رفته بود. امروزم مایکی مدرسه نیومده بود برا همینم حوصلم سر رفته بود چون همیشه سر کلاس با مایکی بحثم میشد و کل کلاس رو بحث میکردیم و نمیفهمیدیم کی انقدر زود کلاس تموم میشد.
اما امروز کِسِل کننده ترین روز دنیا بود چون مایکی مدرسه نبود.
روز بعدش ک اومدم سر کلاس دیدم ک دراکن و بقیه پسرا سر کلاس پیش میز من وایسادن و منتظرم بودن.
وارد کلاس شدم و با ی لحن مسخره ب دراکن گفتم:
من: هه دراکـــنــــ چیی شدههه؟! آخه خیلی ناراحت ب نظر میایی واا نکنه مایکی جونت....
حرفم تموم نشده بود ک دراکن اومد سمتم و ب دیوار کبوندتم و با با عصبانیت و ی قیافه ترسناک گفت:
دراکن: فقط بنال ببینم ت میدونی مایکی کجاس؟
ی خندهی کردم و از دراکن پرسیدم:
من: منظورت چیه واقعاً مایکی گم شده..هه هه آرع خب آدم کوچولویی مثل مایکی میتونه گم بشه آممم وایسا ببینم همه مغازه های دورایاکی فروشی های شهر رو دیدی؟
وقتی حرفم تموم شد دراکن از قبل خیلی عصبانی تر شد جوری ک انگار میخواست روم دست بلند کنه. میتسویا اومد سمتمون و دراکن رو برد اون طرف و بهش گفت آروم باش.
چیفویو اومد پیشم و آروم ازم پرسید:
چیفویو: ا/ت راستشو بهم بگو ما اصلاً شوخی نداریم ت میدونی مایکی کجاس؟
لحن چیفویو و جدی بودنش یخورده نگرانم کرد. ک باعث شد لب باز کنم و با یکم نگرانی بپرسم:
من:منظورت چیه یعنی اتفاقی برا مایکی افتاده.
این حرفم باعث شد قیافه جدیه چیفویو تبدیل ب ی قیافه نگران بشه.
دوباره این سوال رو پرسیدم اما این دفعه از میتسویا ک میتسویا ما نگرانی ک ب زمین نگاه میکرد گفت:
میتسویا: راستش دیروز مایکی غیبش زد و الانم نمیدونیم کجاس خیلی عجیبه بدون اینکه چیزی ب ما بگه غیبش زده حتی اما و شینچیرو نمیدونن مایکی کجاس و آخرین باری ک دراکن دیدتش موقعی بود ک...خب....چطور بگم..
حرفش قطع شد ک باعث شد نگرانیم بیشتر بشه و روم رو ب بقیه بچهها کردم و از اونا جواب میخواستم ک دراکن لب باز کرد و داد و ی چهرهای ک غم و نگرانی و عصبانیت داخلش موج میزد گفت:
دراکن: دیروز بعد از مدرسه مایکی بهم گفت ک میخواد باهات حرف بزنه و بهم گفت ت برو چون میخواست تا خونت با ت بیاد و بقیه راه رو تنهایی بره خونه میخواست با ت تنهایی تا خونت قدم بزنه و با هات درباره موضوعی صحبت کنه....اون...
.
ب این فن فیک چند میدین؟
۷.۴k
۲۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.