last part
(از زبان لینا)
بوقققق منم دیگه منتظر خاله اینا موندم تا بیان بعد از چند دقیقه دیدم در زدن رفتم در رو باز کردم خاله سولی و عمو جیمین و یول اومدن داخل منم راهنماییشون کردم برن تو اتاق مامان بابا
♡ واییی اینا چقدر ناز خوابیدن تو بغل هممم الان میمیرم
= عزیزم خونسردیتو حفظ کن چیزه خاصی نیست
♡ چییی چیزه خاصی نیستتت. یعنی چه که چیزه خاصی نیست اینا بعد از چهار پنج سال دارن همو میبینن بغل همن بعد تو میگی مهم نیست
=باشه عزیزم خودتو ناراحت نکن من غلط کردم اشتباه کردم جلو لچه ها زشته اه
♡ باشه باشه
(از زبان ا. ت)
از خواب بیدار شدم دیدم توی بغل هوپی ام خیلی خوشحال شدم من بلاخره بعد از سالهای دراز و طولانی تونستم جیهوپ رو بدست بیارم و بغلش کنم الان خیلی خوشحالم امیدوارم همیشه همینقدر خوشبخت بمونیم هیچوقت خوشی هامون خراب نشه همینطور داشتم توی ذهنم با خودم حرف میزدم که یهو جیهوپ بیدار شد و گفت
_ اوم... عشقم کی بیدار شدی؟
+ همین چند ثانیه پیش
_ خخخ ببینم لینا کجاست؟
+ حتما خوابه
_ راست میگی بیا برین پایین
+ باشه بریم
بعدش همین که دره اتاق رو باز کردم دیدم جیمین و لینا و یول و سولی پشت درن یهو یه جیغ فرابنفش مشیدم که جیمین گفت
= کوفتتت سرم رفت
+ شما... اینجا. .. چیکار میکنید؟
♡ از دخترت بپرس
+ لینا نکنهههه
لینا: آره مامان نانازم دقیقا همونی که خودت میدونی
جیهود که ابن وسط گیج شده بود یهو به خودش اومد و لینا رو بغل کرد و توی هوا چرخوندش و گونه اش رو بوسید منم چون حسودیم شد گفتم
+پس من اینجا پشمم (مظلومانه)
_تو هم بیا عشق زندگیم
و منو توی آغوش گرمش کشید و لباش رو روی لبام گذاشت و یه بوسه کوتاه روی لبم گذاشت که باعث شد تمام بدنم پر از لذت بشه
(۳ ماه بعد)
(از زبان راوی)
امروز روز عروسی ا. ت و جیهوپ بود اونا قرار بود تا ابد باهم زندگی کنن دوباره قرار بود خاطره های قشنگی باهم بسازن البته با بچه شون الان همشون خیلی خوشحال بودن ا. ت توی آرایشگاه بود و داشتن میکاپش میکردن بعد از میکاپش کمکش کردن لباسش رو عوض کنه سولی کم مونده بود گریه کنه اینگار که اولین بار بود میدید خواهرش داره ازدواج میکنه و همش اشک شوق بود بعد از اون جیهوپ اومد دنبال ا. ت و باهم رفتن توی سالن اونجا عاقد اومد و گفت
عاقد: خانم کیم ا. ت قول میدهید در سلامتی ناراحتی و خوشحالی در کنار آقای جانگ هوسوک باشید؟
+ بلهههه
همه دست زدن
عاقد: آقای جانگ هوسوک قول میدهید در سلامتی و ناراحتی و خوسحالی در کنار خانم کیم ا. ت بمانید؟
_ بلههه از سمیم قلبم بلههههه
عاقد: پس من شمارا قانونا زن و شوهر اعلام میکنم حالا میتوانید همدیگر را ببوسید
و جیهوپ آروم لب هاش رو روی لب های ا. ت گذاشت و شروع کرد به مک زدنش که بکی از مهمونا گفت
مهمان: بسه دبگه عروس رو خوردی
بعدش همه خندیدن و جیهوپ ازش فاصله گرفت لینا رفت پیششون و بغلشون کرد و کلی عکس گرفتن
و این خانواده یک زندگی جدید و تازه را از نو ساختند و تا ابد خوشبخت شدند💙💙
پایان♡
اسلاید ۲ لباس ا. ت
بچه ها ممنون که تا آخر فیک رو خوندین و حمایتم کردین از همتون ممنونم خیلی دوستون دارم حتما نظر بدید فیک بعدی از کی باشه ماله هر کدوم از اعضا تعدادش بیشتر بود اون رو فیک جدید قرار میدم تا بعد باییی💙🌠🌌
بوقققق منم دیگه منتظر خاله اینا موندم تا بیان بعد از چند دقیقه دیدم در زدن رفتم در رو باز کردم خاله سولی و عمو جیمین و یول اومدن داخل منم راهنماییشون کردم برن تو اتاق مامان بابا
♡ واییی اینا چقدر ناز خوابیدن تو بغل هممم الان میمیرم
= عزیزم خونسردیتو حفظ کن چیزه خاصی نیست
♡ چییی چیزه خاصی نیستتت. یعنی چه که چیزه خاصی نیست اینا بعد از چهار پنج سال دارن همو میبینن بغل همن بعد تو میگی مهم نیست
=باشه عزیزم خودتو ناراحت نکن من غلط کردم اشتباه کردم جلو لچه ها زشته اه
♡ باشه باشه
(از زبان ا. ت)
از خواب بیدار شدم دیدم توی بغل هوپی ام خیلی خوشحال شدم من بلاخره بعد از سالهای دراز و طولانی تونستم جیهوپ رو بدست بیارم و بغلش کنم الان خیلی خوشحالم امیدوارم همیشه همینقدر خوشبخت بمونیم هیچوقت خوشی هامون خراب نشه همینطور داشتم توی ذهنم با خودم حرف میزدم که یهو جیهوپ بیدار شد و گفت
_ اوم... عشقم کی بیدار شدی؟
+ همین چند ثانیه پیش
_ خخخ ببینم لینا کجاست؟
+ حتما خوابه
_ راست میگی بیا برین پایین
+ باشه بریم
بعدش همین که دره اتاق رو باز کردم دیدم جیمین و لینا و یول و سولی پشت درن یهو یه جیغ فرابنفش مشیدم که جیمین گفت
= کوفتتت سرم رفت
+ شما... اینجا. .. چیکار میکنید؟
♡ از دخترت بپرس
+ لینا نکنهههه
لینا: آره مامان نانازم دقیقا همونی که خودت میدونی
جیهود که ابن وسط گیج شده بود یهو به خودش اومد و لینا رو بغل کرد و توی هوا چرخوندش و گونه اش رو بوسید منم چون حسودیم شد گفتم
+پس من اینجا پشمم (مظلومانه)
_تو هم بیا عشق زندگیم
و منو توی آغوش گرمش کشید و لباش رو روی لبام گذاشت و یه بوسه کوتاه روی لبم گذاشت که باعث شد تمام بدنم پر از لذت بشه
(۳ ماه بعد)
(از زبان راوی)
امروز روز عروسی ا. ت و جیهوپ بود اونا قرار بود تا ابد باهم زندگی کنن دوباره قرار بود خاطره های قشنگی باهم بسازن البته با بچه شون الان همشون خیلی خوشحال بودن ا. ت توی آرایشگاه بود و داشتن میکاپش میکردن بعد از میکاپش کمکش کردن لباسش رو عوض کنه سولی کم مونده بود گریه کنه اینگار که اولین بار بود میدید خواهرش داره ازدواج میکنه و همش اشک شوق بود بعد از اون جیهوپ اومد دنبال ا. ت و باهم رفتن توی سالن اونجا عاقد اومد و گفت
عاقد: خانم کیم ا. ت قول میدهید در سلامتی ناراحتی و خوشحالی در کنار آقای جانگ هوسوک باشید؟
+ بلهههه
همه دست زدن
عاقد: آقای جانگ هوسوک قول میدهید در سلامتی و ناراحتی و خوسحالی در کنار خانم کیم ا. ت بمانید؟
_ بلههه از سمیم قلبم بلههههه
عاقد: پس من شمارا قانونا زن و شوهر اعلام میکنم حالا میتوانید همدیگر را ببوسید
و جیهوپ آروم لب هاش رو روی لب های ا. ت گذاشت و شروع کرد به مک زدنش که بکی از مهمونا گفت
مهمان: بسه دبگه عروس رو خوردی
بعدش همه خندیدن و جیهوپ ازش فاصله گرفت لینا رفت پیششون و بغلشون کرد و کلی عکس گرفتن
و این خانواده یک زندگی جدید و تازه را از نو ساختند و تا ابد خوشبخت شدند💙💙
پایان♡
اسلاید ۲ لباس ا. ت
بچه ها ممنون که تا آخر فیک رو خوندین و حمایتم کردین از همتون ممنونم خیلی دوستون دارم حتما نظر بدید فیک بعدی از کی باشه ماله هر کدوم از اعضا تعدادش بیشتر بود اون رو فیک جدید قرار میدم تا بعد باییی💙🌠🌌
۷.۲k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.