وقتی جفتشون عاشق یه دختر میشن p56
کوک بعد از نیم ساعتِ تقریبی به فرودگاه اینچئون رسید
ظاهراً مهمونی خانوادگی همراه با شوهر عمه های نمکش صرفا یه دروغ بوده
بعد از گذر کردن از گِیت فرودگاه با ا.ت تماس تصویری برقرار کرد
بعد از چند لحظه ا.تی که کنارِ پنجرهِ بیمارستان نشسته بود از پشتِ تلفن دیده شد: اوهه جونگ کوکاا هنوز فرودگاهی!؟ شوکه شدم پسر! اوضاع رواله!؟
کوک پست گردنش رو خاروند و با چشم های پر از حرفش جواب داد: سلام ا.ت...سلام آقای سگ جون
کوک با تیله های مشکی رنگش به ا.ت خیره شد: خب قراره یه چیزیو بهتون بگم
ا.ت بطری آبی که دستش بود رو روی میز گذاشت: چی شده کوک؟ داری نگرانم میکنی!!
کوک لبخندشو به ا.ت تحویل داد و با دلگرمی جواب ا.ت رو داد: نگران نباش چیزی نیست..فقط..
ذره ایی نگذشته بود دور گردن کوک خون جاری شد
قطره های خون چکه چکه از دور گردنش میچکید و روی لباس و صورتش شُره میکرد
همراه با گوشیش روی زمین افتاد و خون روی زمین مثل آبشار ریخت
ا.ت با صدای نگرانی که از پشت تلفن کوکرو صدا میزد و تهیونگی که شاهد نگرانی های ا.تش بود
صدای آدم های داخل فرودگاه و جیغ های پی در پیشون که سعی داشتن جلوی خون ریزی رو بگیرن از پشت تلفن شنیده میشد نگرانی ا.ت رو بیشتر میکرد
گوشی رو بدون عمد کف اتاق پرت کرد و به تهیونگ خیره شد: تهیونگا من باید برم
حالا ا.ت مونده بود با حس عجیبی که خودشم تا حالا این حس رو تجربه نکرده بود
از بیمارستان بیرون زد ،
حالا باید اسم این حس رو چی میزاشت!؟ عذاب وجدان!؟ استرس؟ عصبانیت؟
نمیدونست..فقط میدویید
چقدر راه بود!؟ نمیدونست!!
بی توجه به این که گوشیش توی بیمارستان جا مونده به سمت فرودگاه رفت!!
(میریم سراغ تهیونگ شی)
اینبار تهیونگ احساسِ همیشگیِ کوک رو حس کرد
احساس از دست داد تیکه ایی از قلبش!
ترک شدن از جانب عزیزش؛ با اینکه هنوز ترکش نکرده بود!
میترسید، که شاید از دستش بده!
به گوشی ا.ت که کف اتاق افتاده بود و تکه های شکسته شده گوشیش به اطراف اتاق رفته بود خیره شد
چرا احساس تنهایی داشت!؟ چون ا.ت یه خاطر کوک تنهاش گذاشته!؟
غیر قابل باور بود براش! ولی خب وضعیت اضطراری بود!
با اطمینان به ا.ت فکر میکرد،
میدونست که تنهاش نمیزاره
سرگیجه وحشتناکی سراغش اومده بود
حمله عصبی. ای که بهش دست داد موجب این شد که دست هاش بی حرکت بمونه و قفل شه
دندون هاش رو به هم فشار داد و فَکِش قفل شد
روی زمین افتاد و پاهاش توی شکمش جمع شد
باز هم ا.ت رو صدا کرد، طوری که انگار ناجیِ تمامی لحظاتش ا.ت بوده
و شاید اینطوری هم بوده! انگار که ا.ت تهیونگ رو از منجلاب لجنِ زندگیش بیرون کشیده بود!!
با همکاری
@mmmit
مرسی توت فرنگیییی:>
ظاهراً مهمونی خانوادگی همراه با شوهر عمه های نمکش صرفا یه دروغ بوده
بعد از گذر کردن از گِیت فرودگاه با ا.ت تماس تصویری برقرار کرد
بعد از چند لحظه ا.تی که کنارِ پنجرهِ بیمارستان نشسته بود از پشتِ تلفن دیده شد: اوهه جونگ کوکاا هنوز فرودگاهی!؟ شوکه شدم پسر! اوضاع رواله!؟
کوک پست گردنش رو خاروند و با چشم های پر از حرفش جواب داد: سلام ا.ت...سلام آقای سگ جون
کوک با تیله های مشکی رنگش به ا.ت خیره شد: خب قراره یه چیزیو بهتون بگم
ا.ت بطری آبی که دستش بود رو روی میز گذاشت: چی شده کوک؟ داری نگرانم میکنی!!
کوک لبخندشو به ا.ت تحویل داد و با دلگرمی جواب ا.ت رو داد: نگران نباش چیزی نیست..فقط..
ذره ایی نگذشته بود دور گردن کوک خون جاری شد
قطره های خون چکه چکه از دور گردنش میچکید و روی لباس و صورتش شُره میکرد
همراه با گوشیش روی زمین افتاد و خون روی زمین مثل آبشار ریخت
ا.ت با صدای نگرانی که از پشت تلفن کوکرو صدا میزد و تهیونگی که شاهد نگرانی های ا.تش بود
صدای آدم های داخل فرودگاه و جیغ های پی در پیشون که سعی داشتن جلوی خون ریزی رو بگیرن از پشت تلفن شنیده میشد نگرانی ا.ت رو بیشتر میکرد
گوشی رو بدون عمد کف اتاق پرت کرد و به تهیونگ خیره شد: تهیونگا من باید برم
حالا ا.ت مونده بود با حس عجیبی که خودشم تا حالا این حس رو تجربه نکرده بود
از بیمارستان بیرون زد ،
حالا باید اسم این حس رو چی میزاشت!؟ عذاب وجدان!؟ استرس؟ عصبانیت؟
نمیدونست..فقط میدویید
چقدر راه بود!؟ نمیدونست!!
بی توجه به این که گوشیش توی بیمارستان جا مونده به سمت فرودگاه رفت!!
(میریم سراغ تهیونگ شی)
اینبار تهیونگ احساسِ همیشگیِ کوک رو حس کرد
احساس از دست داد تیکه ایی از قلبش!
ترک شدن از جانب عزیزش؛ با اینکه هنوز ترکش نکرده بود!
میترسید، که شاید از دستش بده!
به گوشی ا.ت که کف اتاق افتاده بود و تکه های شکسته شده گوشیش به اطراف اتاق رفته بود خیره شد
چرا احساس تنهایی داشت!؟ چون ا.ت یه خاطر کوک تنهاش گذاشته!؟
غیر قابل باور بود براش! ولی خب وضعیت اضطراری بود!
با اطمینان به ا.ت فکر میکرد،
میدونست که تنهاش نمیزاره
سرگیجه وحشتناکی سراغش اومده بود
حمله عصبی. ای که بهش دست داد موجب این شد که دست هاش بی حرکت بمونه و قفل شه
دندون هاش رو به هم فشار داد و فَکِش قفل شد
روی زمین افتاد و پاهاش توی شکمش جمع شد
باز هم ا.ت رو صدا کرد، طوری که انگار ناجیِ تمامی لحظاتش ا.ت بوده
و شاید اینطوری هم بوده! انگار که ا.ت تهیونگ رو از منجلاب لجنِ زندگیش بیرون کشیده بود!!
با همکاری
@mmmit
مرسی توت فرنگیییی:>
۹۷.۸k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.