part5: devil's angle🏹
part5: devil's angle🏹
نفس عمیقی کشید."یونجون مطمئنی همیشه میاد اینجا؟؟؟"یونجون سری تکون داد سعی کرد اروم باشه.وارد کافه شد و رفت جایی که یونجون بهش گفته بود نشست.منتظر موند پیشخدمت اومد بالا سرش"چی میل دارید؟" بدون نگاه کردن به پیشخدمت حواب داد"قهوه"
***
به فنجان قهوه خالیش خیره شده بود دیگه ناامید شده بود. پول رو سر میز گذاشت و بلند شد که به سمت در خروجی بره.
از کافه خارج شد پله ی اخر رو که خواست بیاد پایین پاهاش پیچ خورد و تعادلش رو از دست داد...متوجه چیزی نشد فقط فهمید به جای اینکه با سر به زمین فرود بیاد به جاش تو بقل یکی فرود اومده."خوبی؟؟"
"ا...اره...ممنون" از بقل طرف اوند بیرون سرش رو بالا برد.خودش بود...لوهان
انگار لوهانم تعجب کرده بود"اوه...ناهی!!!"نگاهش رو از لوهان گرفت"اممم...ببخشید"لوهان لبخند کوچیکی زد "اشکال نداره پیش میاد....پات درد نمیکنه یا..."
ناهی هر لحظه بیشتر اب میشد"عا...نه مرسی من خوبم"لوهان اروم سر تکون داد"پس...خداحافظ"
قلبش شروع کرد به تند تند زدن...متوجه نشد که لوهان رفته بود و اره اون از دیدش محو شده بود...
اروم اروم شروع کرد به راه رفتم سمت ایستگاه اتوبوس قلبش درد میکرد لعنت ... اروم رو صندلی های سرد ایستگاه نشست و منتظر اتوبوس موند.درمونده به اینور اونور نگاه میکرد قلبش هر لحظه بیشتر تیر میکشید با اومدن اتوبوس سریع رفت سوارش شد و سمت اولین صندلی خالی کع بود رفت و خدارو شکر که سمت پنجره بود.
سرش،رو تکیه داد به پنجره و به بیرون خیره شد. ادم هایی که میرفتن و میومدن،عاشق میشدن؟؟؟اره عشق برا انسان هاست فقط برای انسانه...انسان.
چشاس رو بست.میخواست فقط از گریش جلوگیری کنه. "کاش منم انسان بودم"با خودش زمزمه کرد.تو فکرش همش این میگذشت اگه انسان بود چی میشد به عشقش میرسید. ولی چه فرقی داشت، انسان یا فرشته...اون عاشق بود. اونم یک عشق ممنوعه.
***
خسته خودش رو رسوند به خونه کلید رو انداخت تو قفل در و چرخوندش با کشیدن دستگیره به پایین و هل کوچیکی به در داد وارد خونه شد.
اروم رفت سمت راه پله ها و اونارو بزور طی کرد و بلاخره به طبقه دوم رسید..ولی دیگه بیشتر از اون نمیتونست قلبش به صورت وحشتناکی تیر میکشید و سرش گیج میرفت چشاش سیاهی میرفتن و در اخر فقط با اکو شدن صدای اقای کیم تو سرش" فقط باعث خراب شدن خودت میشی"همه چی سیاه شد...مثل زندگیش...سیاهِ سیاه
***
خب خب^^اینم یه پارت جدید اینبار براتون زود گذاشتم مخصوصا بعد ازظهر میزاشتم ولی اینبار زود گذاشتم♥
نظر بدید از نظرا راضی نیستم:|ببخشید اگه مشکلی دارع فیک حداقل بگید درست کنم
اگه پارت ها هم کوتاه هستند...واقعا نمیشه طولانی بنویسم کلا ویسگون یه حدی داره و اگه بخوام طولانی بنویسم فیک خیلی طولانی و البته مسخره میشه💔
نفس عمیقی کشید."یونجون مطمئنی همیشه میاد اینجا؟؟؟"یونجون سری تکون داد سعی کرد اروم باشه.وارد کافه شد و رفت جایی که یونجون بهش گفته بود نشست.منتظر موند پیشخدمت اومد بالا سرش"چی میل دارید؟" بدون نگاه کردن به پیشخدمت حواب داد"قهوه"
***
به فنجان قهوه خالیش خیره شده بود دیگه ناامید شده بود. پول رو سر میز گذاشت و بلند شد که به سمت در خروجی بره.
از کافه خارج شد پله ی اخر رو که خواست بیاد پایین پاهاش پیچ خورد و تعادلش رو از دست داد...متوجه چیزی نشد فقط فهمید به جای اینکه با سر به زمین فرود بیاد به جاش تو بقل یکی فرود اومده."خوبی؟؟"
"ا...اره...ممنون" از بقل طرف اوند بیرون سرش رو بالا برد.خودش بود...لوهان
انگار لوهانم تعجب کرده بود"اوه...ناهی!!!"نگاهش رو از لوهان گرفت"اممم...ببخشید"لوهان لبخند کوچیکی زد "اشکال نداره پیش میاد....پات درد نمیکنه یا..."
ناهی هر لحظه بیشتر اب میشد"عا...نه مرسی من خوبم"لوهان اروم سر تکون داد"پس...خداحافظ"
قلبش شروع کرد به تند تند زدن...متوجه نشد که لوهان رفته بود و اره اون از دیدش محو شده بود...
اروم اروم شروع کرد به راه رفتم سمت ایستگاه اتوبوس قلبش درد میکرد لعنت ... اروم رو صندلی های سرد ایستگاه نشست و منتظر اتوبوس موند.درمونده به اینور اونور نگاه میکرد قلبش هر لحظه بیشتر تیر میکشید با اومدن اتوبوس سریع رفت سوارش شد و سمت اولین صندلی خالی کع بود رفت و خدارو شکر که سمت پنجره بود.
سرش،رو تکیه داد به پنجره و به بیرون خیره شد. ادم هایی که میرفتن و میومدن،عاشق میشدن؟؟؟اره عشق برا انسان هاست فقط برای انسانه...انسان.
چشاس رو بست.میخواست فقط از گریش جلوگیری کنه. "کاش منم انسان بودم"با خودش زمزمه کرد.تو فکرش همش این میگذشت اگه انسان بود چی میشد به عشقش میرسید. ولی چه فرقی داشت، انسان یا فرشته...اون عاشق بود. اونم یک عشق ممنوعه.
***
خسته خودش رو رسوند به خونه کلید رو انداخت تو قفل در و چرخوندش با کشیدن دستگیره به پایین و هل کوچیکی به در داد وارد خونه شد.
اروم رفت سمت راه پله ها و اونارو بزور طی کرد و بلاخره به طبقه دوم رسید..ولی دیگه بیشتر از اون نمیتونست قلبش به صورت وحشتناکی تیر میکشید و سرش گیج میرفت چشاش سیاهی میرفتن و در اخر فقط با اکو شدن صدای اقای کیم تو سرش" فقط باعث خراب شدن خودت میشی"همه چی سیاه شد...مثل زندگیش...سیاهِ سیاه
***
خب خب^^اینم یه پارت جدید اینبار براتون زود گذاشتم مخصوصا بعد ازظهر میزاشتم ولی اینبار زود گذاشتم♥
نظر بدید از نظرا راضی نیستم:|ببخشید اگه مشکلی دارع فیک حداقل بگید درست کنم
اگه پارت ها هم کوتاه هستند...واقعا نمیشه طولانی بنویسم کلا ویسگون یه حدی داره و اگه بخوام طولانی بنویسم فیک خیلی طولانی و البته مسخره میشه💔
۴.۴k
۲۹ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.