پارت ۲۷
یک سال بعد
از زبان ات:
یک سال گذشت منو کوک با هم ازدواج کردیم و از قبل همو بیشتر دوست داریم و روز به روز بیشتر عاشق هم میشیم تو این یه سال اتفاقات زیادی افتاد برامون مامان و بابام از آمریکا اومدن کره و مامان بابای فیلیکس سر کشتن فیلیکس کلی برامون دردسر درست کردن حقم داشتن بیچاره ها ولی کوک اصلا براش مهم نبود جونکوک از وقتی که ازدواج کردیم خیلی حساس تر شده و زیاد اجازه بیرون رفتن بهم نمیده اونم تنهایی هر شب میگه باید با هم رابطه داشته باشیم بار و پارتی که اصلا اجازه نمیده برم تنها اگه هم با هم بریم اجازه مشروب خوردن به هیچ عنوان ندارم ولی هیچکدوم از اینا باعث نمیشه حتی یکم از عشقم نسبت بهش کم بشه جونکوک تو این یه سال یه مافیای خیلی قوی و قدرتمند تر شد و به خاطر همین شرکتو فروخت و الان فقط زده تو کار مافیا و روز به روز قوی تر میشه نصف بدنشم تتو زده که من عاشقشم ،
صبح از خواب بیدار شدم دیدم جونکوک چنان بغلم کرده که اصلا نمیتونم تکون بخورم وایییی بازوشو پیچیده بود دور گردنم داشتم خفه میشدم اون دست دیگش هم پیچیده بود دور کمرم با کلافه گی گفتم»ایییی جونکوک ولم کن
ولی صدایی ازش نشنیدم سعی در باز کردن گره دستاس داشتم ولی نمیتونستم گفتم»کوک عزیزم میشه دستاتو باز کنی دارم خفه میشم
بازم صدایی ازش نشنیدم اینبار خیلی عصبی داد زدم:جونکوک دستتو بردار
یهو از خواب بیدار شد»ها چیه چیشده ؟!
گفتم»یه ساعته دارم میگم ولم کن جونکوک
دستاشو بار کرد و تونستم تکون بخورم برگشتم سمتش و لباشو سطحی بوسیدم و بعد گفتم»عشقم چرا دیشب اینقدر دیر اومدی
گفت»کار داشتم بیب من تا ساعت ۶ دارک وب بودم
گفتم»انقدر خودتو خسته نکن عزیزم
بعد خواستم بلند بشم که دوباره منو تو بغلش گرفت و گفت»هنوز خوابم میاد ات بخواب خستم
گفتم»خب پس بخواب ولی من خوابم نمیاد دیگه
گفت»اوم باشه
بعد بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون از حموم و رفتم جلوی آینه لباس خوابمو با یه تیشرت و یه شلوارک عوض کردم و موهامو شونه زدم و از بالا گوجه ای بستیدم و بعد رفتم پایین کوک هم خواب رفت دوباره رفتم پایین و صبحونه خوردم و بعد به خدمتکار هم گفتم برای کوک ببره بالا تو اتاق خودمم از اونجایی که خیلی به گل و گیاه علاقه دارم رفتم تو گل خونه که توی حیاط پشتی عمارت بود و بهشون آب میدادم و خاکشون رو عوض میکردم و قلمه میزدم و اینا
از زبان ات:
یک سال گذشت منو کوک با هم ازدواج کردیم و از قبل همو بیشتر دوست داریم و روز به روز بیشتر عاشق هم میشیم تو این یه سال اتفاقات زیادی افتاد برامون مامان و بابام از آمریکا اومدن کره و مامان بابای فیلیکس سر کشتن فیلیکس کلی برامون دردسر درست کردن حقم داشتن بیچاره ها ولی کوک اصلا براش مهم نبود جونکوک از وقتی که ازدواج کردیم خیلی حساس تر شده و زیاد اجازه بیرون رفتن بهم نمیده اونم تنهایی هر شب میگه باید با هم رابطه داشته باشیم بار و پارتی که اصلا اجازه نمیده برم تنها اگه هم با هم بریم اجازه مشروب خوردن به هیچ عنوان ندارم ولی هیچکدوم از اینا باعث نمیشه حتی یکم از عشقم نسبت بهش کم بشه جونکوک تو این یه سال یه مافیای خیلی قوی و قدرتمند تر شد و به خاطر همین شرکتو فروخت و الان فقط زده تو کار مافیا و روز به روز قوی تر میشه نصف بدنشم تتو زده که من عاشقشم ،
صبح از خواب بیدار شدم دیدم جونکوک چنان بغلم کرده که اصلا نمیتونم تکون بخورم وایییی بازوشو پیچیده بود دور گردنم داشتم خفه میشدم اون دست دیگش هم پیچیده بود دور کمرم با کلافه گی گفتم»ایییی جونکوک ولم کن
ولی صدایی ازش نشنیدم سعی در باز کردن گره دستاس داشتم ولی نمیتونستم گفتم»کوک عزیزم میشه دستاتو باز کنی دارم خفه میشم
بازم صدایی ازش نشنیدم اینبار خیلی عصبی داد زدم:جونکوک دستتو بردار
یهو از خواب بیدار شد»ها چیه چیشده ؟!
گفتم»یه ساعته دارم میگم ولم کن جونکوک
دستاشو بار کرد و تونستم تکون بخورم برگشتم سمتش و لباشو سطحی بوسیدم و بعد گفتم»عشقم چرا دیشب اینقدر دیر اومدی
گفت»کار داشتم بیب من تا ساعت ۶ دارک وب بودم
گفتم»انقدر خودتو خسته نکن عزیزم
بعد خواستم بلند بشم که دوباره منو تو بغلش گرفت و گفت»هنوز خوابم میاد ات بخواب خستم
گفتم»خب پس بخواب ولی من خوابم نمیاد دیگه
گفت»اوم باشه
بعد بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون از حموم و رفتم جلوی آینه لباس خوابمو با یه تیشرت و یه شلوارک عوض کردم و موهامو شونه زدم و از بالا گوجه ای بستیدم و بعد رفتم پایین کوک هم خواب رفت دوباره رفتم پایین و صبحونه خوردم و بعد به خدمتکار هم گفتم برای کوک ببره بالا تو اتاق خودمم از اونجایی که خیلی به گل و گیاه علاقه دارم رفتم تو گل خونه که توی حیاط پشتی عمارت بود و بهشون آب میدادم و خاکشون رو عوض میکردم و قلمه میزدم و اینا
۴۵.۰k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.