👑💜
{رویای شیرین من}
پارت : 16
👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑
چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم ، از اتفاقی که چند ثانیه پیش برام افتاد حسابی ترسیده بودم ، تصمیم گرفتم برم یکم توی هوای آزاد اینجوری بهتره
ویو جائه :
می ترسیدم اتفاق ها یادش بیاد چون 6 ساله که گذشته و تاثیر اون زهر داره کم کم از بین میره . به خودم لعنت فرستادم که چرا زهر دائمی بهش ندادم ولی خب دست و پامو گم کردم .
توی فکر و خیال هام بودم که دیدم جین اومده بیرون ، با لباسی که پوشیده بود خیلی کیوت شده بود .
من و دید و اومد سمتم و کنارم نشست :
- از شدت جذابیتم بهم خیره شدی؟
هنوزم مغرور بود :
- نه تا حالا آدم ندیده بودم گفتم ببینم ، برای چی اومدی پایین؟ فکر کردم میخوای مثل دوستات بخوابی
- می خواستم ولی سرم تیر کشید و گفتم بیام پایین
وقتی گفت سرم تیر کشید خشکم زد ، زودتر از چیزی که فکر می کردم داشت از بین می رفت
ویو جین :
صداش خیلی شبیه همون دختری بود که داشتم باهاش حرف می زدم
که دیدم از جاش بلند شد ، گفتم :
- خانم ارباب کجا میری؟
- جائه صدام کن
- باشه جائه
- میرم داخل ببینم برای عصرونه چیکار کردن
- آها
وقتی رفت ، اسمش رو تکرار کردم که باز سردرد بدی گرفتم این دفعه بر علاوه بر صدا تصویر هم داشت ولی مبهم بود :
- هی
- چیه؟
- تو این همه مدت دختر بودی؟
- بله
- پس چرا
- اونش به تو ربطی نداره
- فقط اسمت چیه؟
- مگه اسمم رو نمیدونی؟
- بابا آدرین رو که میدونم، اسم واقعیت
- جائه
تصویر واضح شد و اون دختر دقیقا کپی جائه بود ، من چم شده؟
ویو نامجون :
بیشتر از یه ربع نتونستم بخوابم پس بلند شدم و از پله ها رفتم پایین ، یه پسره رو دیدم پس رفتم سمتش و گفتم :
- ببخشید ( به انگلیسی )
پسر سرشو برگردوند و گفت :
- سلام شما کیم نامجون هستید؟ ( به کره ای)
- اوه بله
پسر تعظیم کوتاهی کرد و منم تعظیم کردم گفت :
- من چانگبینم
- ببینم میتونی بهم کتابخونه رو نشون بدی؟
چانگبین :
- فکر کنم بنگ چان رفته اونجا ، حالا بیا بریم بهت نشون میدم
- ممنون
من و به سمت اون یکی راه پله برد و از سمت راست پله ها بالا رفتیم اونجا دو تا در بود ، چانگبین در سمت چپ رو باز کرد و گفت :
- بفرمایید ، بنگ چان مهمون آوردم بقیش با تو
مردی رو دیدم که با کتاب داشت می یومد ولی دم راه خورد به یکی از قفسه های کتاب و به موقع کتاب ها رو نگه داشت وگرنه می ریختند ، حداقل یه خرابکار دیگه هم داریم .
وارد کتابخونه شدم و به سمت قفسه ها رفتم ...
ویو تهیونگ :
یونتان گشنش بود و یادم رفته بود غذاش رو بردارم پس تصمیم گرفتم برم پایین خب حتما حیوون خونگی دارن و غذا هم باید داشته باشن ، یونتان و بغل کردم و رفتم پایین .
رفتم آخرین طبقه و یه جایی رو پیدا کردم که دوتا گربه و 5 تا سگ فنجونی از نژاد های متفاوت بود که عروس هلندی هم پیدا کردم که مثل اینکه از یونتان خوشش اومده بود و همش بالای سرش بود ، سعی کردم غذا پیدا کنم و پیدا هم کردم اما تا خواستم یه بسته بردارم صدای غرش ریزی شنیدم از توی آینه ببر سفیدی رو دیدم که با چشمای آبیش بهم خیره شده بود برگشتم که به طرفم حمله کرد از شدت ترس پا به فرار گذاشتم اونم دنبالم می کرد همینجوری رفتم تو آشپزخونه و از آشپز خونه به بیرون متکی شدم که رسیدم به جین هیونگ اونم ترسیده بود دو تایی داشتیم داد و هوار می کردیم که همون دختره اومد و مانع از چنگ زدم ببر به ما شد ، ببر با دیدنش آروم شد و مثل یه گربه کوچولو پیش جائه نشست و جائه هم شروع کرد به نوازش کردنش که سر و کله لورن پیداش شد و جائه ببر و دست لورن سپرد و برگشت طرف ما :
- تو برای چی دوییدی؟
- خب چی کار می کردم
- این اهلیه ولی در برابر آدم های جدید یخورده واکنش نشون مید ... وای تو رو خدا نگاه کن
- هنر ببر خودته
- بزار بگم امیلی بیاد
- امیلی کیه؟
- دکتر شخصی این عمارت
- آها
- اون به زخم هاتون رسیدگی می کنه
- چه خوب، مگه نه جین هیون...
حرفم ناتموم موند چون جین روی زمین نشسته بود و با دستاش محکم سرش رو گرفته بود و فشار میداد :
- فکر کنم خودم باید به جین رسیدگی کنم
بعد 2 دقیقه جین دستاشو برداشت و همراه جائه رفت ، منم دنبالشون رفتم که ملورین من و به سمت اتاق امیلی هدایت کرد .
ویو جائه :
حالش نامیزون بود میدونستم داره چه اتفاقی براش میوفته فقط خودمو به نفهمی می زدم . آروم نشوندمش روی صندلی و براش آب ریختم و بهش دادم و دستاش و نگا کردم آسیب ندیده بود ، فقط تهیونگ چنگ زده شده بود . موهاشو نوازش کردم که گفت :
- چرا اون دختره شبیه توئه
- هیش میفهمی
اونم خیلی زود
👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑
پارت : 16
👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑
چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم ، از اتفاقی که چند ثانیه پیش برام افتاد حسابی ترسیده بودم ، تصمیم گرفتم برم یکم توی هوای آزاد اینجوری بهتره
ویو جائه :
می ترسیدم اتفاق ها یادش بیاد چون 6 ساله که گذشته و تاثیر اون زهر داره کم کم از بین میره . به خودم لعنت فرستادم که چرا زهر دائمی بهش ندادم ولی خب دست و پامو گم کردم .
توی فکر و خیال هام بودم که دیدم جین اومده بیرون ، با لباسی که پوشیده بود خیلی کیوت شده بود .
من و دید و اومد سمتم و کنارم نشست :
- از شدت جذابیتم بهم خیره شدی؟
هنوزم مغرور بود :
- نه تا حالا آدم ندیده بودم گفتم ببینم ، برای چی اومدی پایین؟ فکر کردم میخوای مثل دوستات بخوابی
- می خواستم ولی سرم تیر کشید و گفتم بیام پایین
وقتی گفت سرم تیر کشید خشکم زد ، زودتر از چیزی که فکر می کردم داشت از بین می رفت
ویو جین :
صداش خیلی شبیه همون دختری بود که داشتم باهاش حرف می زدم
که دیدم از جاش بلند شد ، گفتم :
- خانم ارباب کجا میری؟
- جائه صدام کن
- باشه جائه
- میرم داخل ببینم برای عصرونه چیکار کردن
- آها
وقتی رفت ، اسمش رو تکرار کردم که باز سردرد بدی گرفتم این دفعه بر علاوه بر صدا تصویر هم داشت ولی مبهم بود :
- هی
- چیه؟
- تو این همه مدت دختر بودی؟
- بله
- پس چرا
- اونش به تو ربطی نداره
- فقط اسمت چیه؟
- مگه اسمم رو نمیدونی؟
- بابا آدرین رو که میدونم، اسم واقعیت
- جائه
تصویر واضح شد و اون دختر دقیقا کپی جائه بود ، من چم شده؟
ویو نامجون :
بیشتر از یه ربع نتونستم بخوابم پس بلند شدم و از پله ها رفتم پایین ، یه پسره رو دیدم پس رفتم سمتش و گفتم :
- ببخشید ( به انگلیسی )
پسر سرشو برگردوند و گفت :
- سلام شما کیم نامجون هستید؟ ( به کره ای)
- اوه بله
پسر تعظیم کوتاهی کرد و منم تعظیم کردم گفت :
- من چانگبینم
- ببینم میتونی بهم کتابخونه رو نشون بدی؟
چانگبین :
- فکر کنم بنگ چان رفته اونجا ، حالا بیا بریم بهت نشون میدم
- ممنون
من و به سمت اون یکی راه پله برد و از سمت راست پله ها بالا رفتیم اونجا دو تا در بود ، چانگبین در سمت چپ رو باز کرد و گفت :
- بفرمایید ، بنگ چان مهمون آوردم بقیش با تو
مردی رو دیدم که با کتاب داشت می یومد ولی دم راه خورد به یکی از قفسه های کتاب و به موقع کتاب ها رو نگه داشت وگرنه می ریختند ، حداقل یه خرابکار دیگه هم داریم .
وارد کتابخونه شدم و به سمت قفسه ها رفتم ...
ویو تهیونگ :
یونتان گشنش بود و یادم رفته بود غذاش رو بردارم پس تصمیم گرفتم برم پایین خب حتما حیوون خونگی دارن و غذا هم باید داشته باشن ، یونتان و بغل کردم و رفتم پایین .
رفتم آخرین طبقه و یه جایی رو پیدا کردم که دوتا گربه و 5 تا سگ فنجونی از نژاد های متفاوت بود که عروس هلندی هم پیدا کردم که مثل اینکه از یونتان خوشش اومده بود و همش بالای سرش بود ، سعی کردم غذا پیدا کنم و پیدا هم کردم اما تا خواستم یه بسته بردارم صدای غرش ریزی شنیدم از توی آینه ببر سفیدی رو دیدم که با چشمای آبیش بهم خیره شده بود برگشتم که به طرفم حمله کرد از شدت ترس پا به فرار گذاشتم اونم دنبالم می کرد همینجوری رفتم تو آشپزخونه و از آشپز خونه به بیرون متکی شدم که رسیدم به جین هیونگ اونم ترسیده بود دو تایی داشتیم داد و هوار می کردیم که همون دختره اومد و مانع از چنگ زدم ببر به ما شد ، ببر با دیدنش آروم شد و مثل یه گربه کوچولو پیش جائه نشست و جائه هم شروع کرد به نوازش کردنش که سر و کله لورن پیداش شد و جائه ببر و دست لورن سپرد و برگشت طرف ما :
- تو برای چی دوییدی؟
- خب چی کار می کردم
- این اهلیه ولی در برابر آدم های جدید یخورده واکنش نشون مید ... وای تو رو خدا نگاه کن
- هنر ببر خودته
- بزار بگم امیلی بیاد
- امیلی کیه؟
- دکتر شخصی این عمارت
- آها
- اون به زخم هاتون رسیدگی می کنه
- چه خوب، مگه نه جین هیون...
حرفم ناتموم موند چون جین روی زمین نشسته بود و با دستاش محکم سرش رو گرفته بود و فشار میداد :
- فکر کنم خودم باید به جین رسیدگی کنم
بعد 2 دقیقه جین دستاشو برداشت و همراه جائه رفت ، منم دنبالشون رفتم که ملورین من و به سمت اتاق امیلی هدایت کرد .
ویو جائه :
حالش نامیزون بود میدونستم داره چه اتفاقی براش میوفته فقط خودمو به نفهمی می زدم . آروم نشوندمش روی صندلی و براش آب ریختم و بهش دادم و دستاش و نگا کردم آسیب ندیده بود ، فقط تهیونگ چنگ زده شده بود . موهاشو نوازش کردم که گفت :
- چرا اون دختره شبیه توئه
- هیش میفهمی
اونم خیلی زود
👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑
۷.۹k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.