عشق مدرسه ای پارت ۴
ویو ا/ت
با آلارم گوشی مزاحم از خواب نازم پا شدم و تو عالم هپروت بودم بعد از اینکه ویندوزم اومد سر جاش رفتم دست صورتم رو شستم یونیفرم مدرسه رو پوشیدم و از پله ها پایین رفتم
ا/ت: سلام صبح بخیررر( باداد)
م.ت: داد نزن صدات میاد صبح تو هم بخیر
ا/ت: مامان مدرسه دیر شد
م.ت: بیا صبحانه بخور بد برو
ا/ت: باشه بابا کجاست
م.ت: صبح رفت سر کار
ا/ت: آها
صبحانه رو خوردم و از مامان خداحافظی کردم و به سمت مدرسه رفتم ...
آخیش رسیدم صدای یه نفر میومد داشت منو صدا میکرد
ویو جونگ کوک
دیدم ا/ت داره میاد صداش کردم
جونگ کوک: سلام خوبی
ا/ت: خوبم مرسی تو خوبی
جونگ کوک: خوبم بریم مدرسه
ا/ت: بریم
وارد کلاس شدم و روی نیمکت نشستم معلم وارد شد و درس رو شروع کرد منم طبق معمول بزور به حرفاش گوش میدادم...
هوففف خداروشکر زنگ خورد رفتم کافه یه چیزی واسه خوردن گرفتم که
....: میبینم خیلی دور جونگ کوک هستی
....: نکنه عاشقش شدی اون عاشق تو نمیشه هه
ا/ت: نه من عاشق اون نشدم چرا باید عاشقش بشم
....: اما خیلی باهاش صحبت میکنی
ا/ت: شاید فقط یه دوست معمولی هستیم که نیستیم
....: خواهیم دید
ا/ت:خواهیم دید
* اما یه حسی توی دلم میگه عاشقش شدم( بچه ها اینو ا/ت داره تو ذهنش میگه)
ویو جونگ کوک
ا/ت دیدم داشت با یه دختر صحبت میکرد نمیدونم اصولا ا/ت دوست نداره دیدم دختره رفت رفتم پیش ا/ت و باهاش صحبت کردم
جونگ کوک: اون دختر کی بود
ا/ت: نمیدونم
جونگ کوک: دوستت نبود
ا/ت: نه دوستم نیست
جونگ کوک: ا/ت بعد از ظهر میای بریم کافه
ا/ت: جانمممم ( با داد)
جونگ کوک : اخخخ کر شدم
ا/ت : باشه یه دفعه تعجب کردم
جونگ کوک: میای حالا
ا/ت : باشه
*ذهن کوکی: همه چی داره طبق نقشم پیش میره
ادامه داستان از زبان راوی
بعد از اینکه مدرسه تموم شد ا/ت و جونگ کوک رفتن کافه و خیلی بهشون خوش گذشت حس ا/ت به جونگ کوک خیلی بیشتر میشد ا/ت هر روز و هر شب به این اتفاقات فکر میکرد ولی جونگ کوک فقط به فکر اذیت ا/ت بود
ویو ا/ت
دارم به جونگ کوک فکر میکنم
قلب ا/ت: عاشقش شدی اعتراف کن
ا/ت: نه بشین سر جات
قلب ا/ت: عاشق شدی عاشق شدی عاشق شدی
ا/ت: نمیشوممممم( با داد)
م.ت: ا/ت چرا با خودت صحبت میکنی زنگ بزنم تیمارستان
ا/ت : نه مامان خوبم هیچی بیخیال
م.ت: باشه
دو ماه بعد...
با آلارم گوشی مزاحم از خواب نازم پا شدم و تو عالم هپروت بودم بعد از اینکه ویندوزم اومد سر جاش رفتم دست صورتم رو شستم یونیفرم مدرسه رو پوشیدم و از پله ها پایین رفتم
ا/ت: سلام صبح بخیررر( باداد)
م.ت: داد نزن صدات میاد صبح تو هم بخیر
ا/ت: مامان مدرسه دیر شد
م.ت: بیا صبحانه بخور بد برو
ا/ت: باشه بابا کجاست
م.ت: صبح رفت سر کار
ا/ت: آها
صبحانه رو خوردم و از مامان خداحافظی کردم و به سمت مدرسه رفتم ...
آخیش رسیدم صدای یه نفر میومد داشت منو صدا میکرد
ویو جونگ کوک
دیدم ا/ت داره میاد صداش کردم
جونگ کوک: سلام خوبی
ا/ت: خوبم مرسی تو خوبی
جونگ کوک: خوبم بریم مدرسه
ا/ت: بریم
وارد کلاس شدم و روی نیمکت نشستم معلم وارد شد و درس رو شروع کرد منم طبق معمول بزور به حرفاش گوش میدادم...
هوففف خداروشکر زنگ خورد رفتم کافه یه چیزی واسه خوردن گرفتم که
....: میبینم خیلی دور جونگ کوک هستی
....: نکنه عاشقش شدی اون عاشق تو نمیشه هه
ا/ت: نه من عاشق اون نشدم چرا باید عاشقش بشم
....: اما خیلی باهاش صحبت میکنی
ا/ت: شاید فقط یه دوست معمولی هستیم که نیستیم
....: خواهیم دید
ا/ت:خواهیم دید
* اما یه حسی توی دلم میگه عاشقش شدم( بچه ها اینو ا/ت داره تو ذهنش میگه)
ویو جونگ کوک
ا/ت دیدم داشت با یه دختر صحبت میکرد نمیدونم اصولا ا/ت دوست نداره دیدم دختره رفت رفتم پیش ا/ت و باهاش صحبت کردم
جونگ کوک: اون دختر کی بود
ا/ت: نمیدونم
جونگ کوک: دوستت نبود
ا/ت: نه دوستم نیست
جونگ کوک: ا/ت بعد از ظهر میای بریم کافه
ا/ت: جانمممم ( با داد)
جونگ کوک : اخخخ کر شدم
ا/ت : باشه یه دفعه تعجب کردم
جونگ کوک: میای حالا
ا/ت : باشه
*ذهن کوکی: همه چی داره طبق نقشم پیش میره
ادامه داستان از زبان راوی
بعد از اینکه مدرسه تموم شد ا/ت و جونگ کوک رفتن کافه و خیلی بهشون خوش گذشت حس ا/ت به جونگ کوک خیلی بیشتر میشد ا/ت هر روز و هر شب به این اتفاقات فکر میکرد ولی جونگ کوک فقط به فکر اذیت ا/ت بود
ویو ا/ت
دارم به جونگ کوک فکر میکنم
قلب ا/ت: عاشقش شدی اعتراف کن
ا/ت: نه بشین سر جات
قلب ا/ت: عاشق شدی عاشق شدی عاشق شدی
ا/ت: نمیشوممممم( با داد)
م.ت: ا/ت چرا با خودت صحبت میکنی زنگ بزنم تیمارستان
ا/ت : نه مامان خوبم هیچی بیخیال
م.ت: باشه
دو ماه بعد...
۲۶.۵k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.