Mr.Sebastian (the last part)
(چون فهمیدم هفته آینده به طرز فاکی ای شلوغه الان پارت رو میزارم تموم شه)
سریع به عقب پرتش کردم و یه مشت توی دهنش زدم و از تخت بلند شدم و بلند فریاد زدم
_عوضی!
از تخت بلند شد و دهنش رو از رد خون پاک کرد و صورتش تاریک شد و ترسیدم و به سمت در رفتم و قبل از رفتن من دستش رو به در کوبید و محکم در رو گرفت و من جرعت نکردم تکان بخورم .
از زیر دستش رفتم کنار و پشت کردم تا چیزی رو بردارم ولی متوجه جسم سنگینی شدم کع به سرم برخورد کرد
زمانی که بیدار شدم به صندلی بسته شده بودم داخل محلی تاریک و ترسناک، مثل یه فاضلاب بود ولی ترسناک و سرد.
قدم های بی صداش داخل روشنایی کم محلی که داخلش بودم مشخص بود
با صداش که مشخصا داشت مسخره میکرد حرف زد
+بالاخره بیدار شدی شازده؟
یهو به سمتم اومد و اشک توی چشمام جمع شد و مثل دیوانه ها خندید
+گریه میکنی؟ای احمق
توی چشماش نگاه کردم
_تو عاشق من بودی، تو ... چرا؟
خندید
+دنبال طعمه بودم، میخواستم ببینم انسان ها چقدر احمق هستن
چاقویی روی مچ پام گذاشت و برش نسبتا عمیق گذاشت
از درد فریاد زدم . انگار دستم رو با کاغذ بریدم ولی برشش عمیقتر بود و خون از پام چکه میکرد و اگر پام رو تکون میدادم خونریزی خیلی میشد و از درد چشمام رو بستم
چشمام رو باز کردم و اون زبونش رو روی چاقو کشید
+خونت خوشمزه اس
نمیخواستم اینطوری بمیرم پس اشک ریختم و چشمام رو محکم به هم فشار دادم و با حس چاقو روی گردنم چشمام رو باز کردم و آخرین صحنه ای که دیدم چشمای قرمزش و خون گردنم که پاشیده شد بود و یه گلوله از دور شلیک شد و از سر سباستین رد شد
بدن بی جونش روی پام افتاد و چشمام بسته شد و نفسم بند اومد
خب داستان ما تموم شد🦦
سریع به عقب پرتش کردم و یه مشت توی دهنش زدم و از تخت بلند شدم و بلند فریاد زدم
_عوضی!
از تخت بلند شد و دهنش رو از رد خون پاک کرد و صورتش تاریک شد و ترسیدم و به سمت در رفتم و قبل از رفتن من دستش رو به در کوبید و محکم در رو گرفت و من جرعت نکردم تکان بخورم .
از زیر دستش رفتم کنار و پشت کردم تا چیزی رو بردارم ولی متوجه جسم سنگینی شدم کع به سرم برخورد کرد
زمانی که بیدار شدم به صندلی بسته شده بودم داخل محلی تاریک و ترسناک، مثل یه فاضلاب بود ولی ترسناک و سرد.
قدم های بی صداش داخل روشنایی کم محلی که داخلش بودم مشخص بود
با صداش که مشخصا داشت مسخره میکرد حرف زد
+بالاخره بیدار شدی شازده؟
یهو به سمتم اومد و اشک توی چشمام جمع شد و مثل دیوانه ها خندید
+گریه میکنی؟ای احمق
توی چشماش نگاه کردم
_تو عاشق من بودی، تو ... چرا؟
خندید
+دنبال طعمه بودم، میخواستم ببینم انسان ها چقدر احمق هستن
چاقویی روی مچ پام گذاشت و برش نسبتا عمیق گذاشت
از درد فریاد زدم . انگار دستم رو با کاغذ بریدم ولی برشش عمیقتر بود و خون از پام چکه میکرد و اگر پام رو تکون میدادم خونریزی خیلی میشد و از درد چشمام رو بستم
چشمام رو باز کردم و اون زبونش رو روی چاقو کشید
+خونت خوشمزه اس
نمیخواستم اینطوری بمیرم پس اشک ریختم و چشمام رو محکم به هم فشار دادم و با حس چاقو روی گردنم چشمام رو باز کردم و آخرین صحنه ای که دیدم چشمای قرمزش و خون گردنم که پاشیده شد بود و یه گلوله از دور شلیک شد و از سر سباستین رد شد
بدن بی جونش روی پام افتاد و چشمام بسته شد و نفسم بند اومد
خب داستان ما تموم شد🦦
۲.۳k
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.