Ma veine : شاهرَگ من
Ma veine : شاهرَگمن
طاهره: ولی من میدونستم ک اون چیز هایی ک تو برگه مینوشت دعا نبود دفتر خاطراتش بود،از اینجا به بعد به زبان مادرت میگم
(مامان مائده)
۱۵ سالم ک شد از روستا فرار کردم و رفتم تهران تو تهران پر از گرگ بود منم ک دختر روستایی ک از هیچی خبر نداشتم دوروز تویی یک پارک خوابیدم روزسوم یک خانومی ۳۰ ساله امدم کنارم نشست
خانومه:دختر شهرستانی؟
سپیده:بله
خانومه:دوروز حواسم بهت هست تو پارک میخوابی میخوای بریم خونمون
منم ساده قبول کردم و از اون روز داستان من شروع شد ۴ هفته تویی اون خونه میخوابیدم میخوردم هیچ اتفاق خاصی هم نیوفتاد (اسم اون خانومه الناز)
الناز:سپیده برات لباس اینا خریدم امشب باید بریم یک مهمونی
سپیده:مهمونی؟
الناز:اره مهمونی مختلط
اینقدر ساده بودم ک پاشدم باهاش رفتم
الناز: شب ک همه مهمون ها رفتن برو تو اتاق این لباس رو تنت کن و بشین بعدش یکی میاد دنبالت
همه مهمون ها رفتن و منم رفتم داخل اتاق لباس دراوردم ک دیدم لباس خواب باز بود منم اینقدر خنگ بودم ک نفهمیدم تو یک اتاق با این لباس چی میشه بعدش بعد نیم ساعت لباس رو پوشیده بودم و نشسته بودم ک یکدفعه یک مرد ۳۰ ساله دروا کرد و امد داخل هرچی جیغ داد میکردم فایده نداشت دراتاق قفل کرد،صبحش ک بیدار شدم تو همون اتاق بودم یاد دیشب ک افتادم اشک هام شروع کردن به ریختن به خودم تو ایینه نگاه کردم من همون سپیده بودم ک تو روستا از با حیایم صحبت میکردن این من بودم ۵روز گذشت
الناز:یک اقایی هست ۲ ماه صیغش میشی ۶ میلیون میده
سپیده: نمخوام الناز تو منو نابودی کردی میخوام برمممم
تا امدم برم جلوم گرفت
الناز: عع چند ماه تو خونه من میخوری میخوابی حالا ولت کنم بری باید پولمو بدی
سپیده: هرچقدر بخوای میدم
الناز: ع پولدار شدی؟ ۲۰ میلیون
سپیده: ۲۰ میلیون چخبرهههههه
الناز: اجاره خونه غذا پول اب برق پول لباس هات پول بیرون رفتن هاتت
چاره ای نداشتم جز قبول کردن
غلط املایی داشت ببخشید
امیدوارم خوشتون بیاد
طاهره: ولی من میدونستم ک اون چیز هایی ک تو برگه مینوشت دعا نبود دفتر خاطراتش بود،از اینجا به بعد به زبان مادرت میگم
(مامان مائده)
۱۵ سالم ک شد از روستا فرار کردم و رفتم تهران تو تهران پر از گرگ بود منم ک دختر روستایی ک از هیچی خبر نداشتم دوروز تویی یک پارک خوابیدم روزسوم یک خانومی ۳۰ ساله امدم کنارم نشست
خانومه:دختر شهرستانی؟
سپیده:بله
خانومه:دوروز حواسم بهت هست تو پارک میخوابی میخوای بریم خونمون
منم ساده قبول کردم و از اون روز داستان من شروع شد ۴ هفته تویی اون خونه میخوابیدم میخوردم هیچ اتفاق خاصی هم نیوفتاد (اسم اون خانومه الناز)
الناز:سپیده برات لباس اینا خریدم امشب باید بریم یک مهمونی
سپیده:مهمونی؟
الناز:اره مهمونی مختلط
اینقدر ساده بودم ک پاشدم باهاش رفتم
الناز: شب ک همه مهمون ها رفتن برو تو اتاق این لباس رو تنت کن و بشین بعدش یکی میاد دنبالت
همه مهمون ها رفتن و منم رفتم داخل اتاق لباس دراوردم ک دیدم لباس خواب باز بود منم اینقدر خنگ بودم ک نفهمیدم تو یک اتاق با این لباس چی میشه بعدش بعد نیم ساعت لباس رو پوشیده بودم و نشسته بودم ک یکدفعه یک مرد ۳۰ ساله دروا کرد و امد داخل هرچی جیغ داد میکردم فایده نداشت دراتاق قفل کرد،صبحش ک بیدار شدم تو همون اتاق بودم یاد دیشب ک افتادم اشک هام شروع کردن به ریختن به خودم تو ایینه نگاه کردم من همون سپیده بودم ک تو روستا از با حیایم صحبت میکردن این من بودم ۵روز گذشت
الناز:یک اقایی هست ۲ ماه صیغش میشی ۶ میلیون میده
سپیده: نمخوام الناز تو منو نابودی کردی میخوام برمممم
تا امدم برم جلوم گرفت
الناز: عع چند ماه تو خونه من میخوری میخوابی حالا ولت کنم بری باید پولمو بدی
سپیده: هرچقدر بخوای میدم
الناز: ع پولدار شدی؟ ۲۰ میلیون
سپیده: ۲۰ میلیون چخبرهههههه
الناز: اجاره خونه غذا پول اب برق پول لباس هات پول بیرون رفتن هاتت
چاره ای نداشتم جز قبول کردن
غلط املایی داشت ببخشید
امیدوارم خوشتون بیاد
۹.۱k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.