عشق اجباری p13
جونگ کوک:چشم پدر
بابا جونگ کوک:افرین حالا من همه چی رو برای هوانگ تعریف میکنم تو میتونی بری
جونگ کوک:چشم پدر
(جونگ کوک به طرف خونه خودش میره)
...ا/ت...
خب الان باید اینو به بابام بگم که طلاق گرفتم به خونه بابام رفتم و همه چی رو تعریف کردم
بابا ا/ت:تو چه غلطی کردی؟
ا/ت:بابا دیگه نمیخوام مثل یه برده زندگی کنم میخوام یه زندگی خوب رو شروع کنم
بابا ا/ت:میدونی این شراکت چقدر مهم بود؟
ا/ت:من به شراکت مسخره ات فکر نمیکنم فقط اومدم بهت اطلاع بدم که من طلاق گرفتم همیشه میخواستم یه زندگی عادی مثل بقیه داشته باشم اما هیچوقت نشد اما دیگه بسه من دیگه میخوام برم امریکا دو روز دیگه میرم اومدم خدافظی کنم
بابا ا/ت:امریکا؟چجوری میخوای اونجا زندگی کنی؟
ا/ت:اونش به خودم مربوطه
(ا/ت میره خونه جونگ کوک تا وسایلشو برداره و بره...به خونه جونگ کوک میره و در میزنه...اجوما در رو باز میکنه)
اجوما:خانم شما اینجا چیکار میکنین؟
ا/ت:اومدم وسایلم رو بردارم
اجوما:خب...شاید بهتره برین
ا/ت:چرا؟
اجوما:اخه اقای جئون یه دختر اوردن
ا/ت:برام مهم نیست میخوام وسایلمو بردارم
اجوما:چشم...بفرمایید داخل
(ا/ت داخل خونه میشه و میبینه ایشا و جونگ کوک روی مبل نشستن و دارن فیلم میبینن...جونگ کوک و ایشا ا/ت رو میبینن)
جونگ کوک:تو اینجا چیکار میکنی؟
ایشا:این همون دختریه که منو تهدید کرد تو اینجا چیکار میکنی چرا ولمون نمیکنی؟
ا/ت:من اومدم وسایلم رو بردارم و برم
جونگ کوک:کجا میخوای بری؟
ا/ت:اونش به خودم مربوطه
ایشا:باشه پس زود باش نمیخوام بیشتر از این قیافت رو ببینم
(ا/ت اهمیت نمیده و میره وسایلشو جمع میکنه تا بره...ا/ت میخواد در رو باز کنه که ایشا یه چیزی میگه)
ایشا:امیدوارم بمیری هر*زه خانم
...ا/ت...
چی؟به من گفت هر*زه؟ (یه نفس عمیق میکشه و به ایشا میگه)
ا/ت:هرچقدر دوست داری به من بی احترامی کن چون اصلا برام مهم نیست من دارم میرم امریکا و دیگه قرار نیست ببینمت
(ا/ت میره بیرون)
...جونگ کوک...
ا/ت از خونه رفت اما برام مهم نیست چون بابام خودش بهم گفت قراره جایگاهشو بده بهم
ایشا:وای جونگ کوکی اون دختره خیلی ترسناکه
جونگ کوک:...
ایشا:جونگ کوکی
جونگ کوک:چیه؟ عام بله؟
ایشا:هیچی
(دو روز بعد)
...ا/ت...
توی فرودگاه هستم و منتظر جیمین و مامانم هستم چون قراره بیان و ازم خدافظی کنن...اوه جیمین اونجاست!
(جیمین و مامانش به سمت ا/ت میرن)
جیمین:ا/ت چرا نزاشتی بیام اونجا یه کشور غریبه اگه اتفاقی برات بیوفته چی؟
ا/ت:جیمین نگران نباش من خودم میدونم چیکار کنم
مامان ا/ت:دخترم دلم برات تنگ میشه ایکاش اون بابای از خود راضیت یکم باهات خوب رفتار میکرد تا اینجوری نشه یا حداقل میومد برای خدافظی
ا/ت:همین که تو و جیمین اومدین خودش خیلیه
#فیک
بابا جونگ کوک:افرین حالا من همه چی رو برای هوانگ تعریف میکنم تو میتونی بری
جونگ کوک:چشم پدر
(جونگ کوک به طرف خونه خودش میره)
...ا/ت...
خب الان باید اینو به بابام بگم که طلاق گرفتم به خونه بابام رفتم و همه چی رو تعریف کردم
بابا ا/ت:تو چه غلطی کردی؟
ا/ت:بابا دیگه نمیخوام مثل یه برده زندگی کنم میخوام یه زندگی خوب رو شروع کنم
بابا ا/ت:میدونی این شراکت چقدر مهم بود؟
ا/ت:من به شراکت مسخره ات فکر نمیکنم فقط اومدم بهت اطلاع بدم که من طلاق گرفتم همیشه میخواستم یه زندگی عادی مثل بقیه داشته باشم اما هیچوقت نشد اما دیگه بسه من دیگه میخوام برم امریکا دو روز دیگه میرم اومدم خدافظی کنم
بابا ا/ت:امریکا؟چجوری میخوای اونجا زندگی کنی؟
ا/ت:اونش به خودم مربوطه
(ا/ت میره خونه جونگ کوک تا وسایلشو برداره و بره...به خونه جونگ کوک میره و در میزنه...اجوما در رو باز میکنه)
اجوما:خانم شما اینجا چیکار میکنین؟
ا/ت:اومدم وسایلم رو بردارم
اجوما:خب...شاید بهتره برین
ا/ت:چرا؟
اجوما:اخه اقای جئون یه دختر اوردن
ا/ت:برام مهم نیست میخوام وسایلمو بردارم
اجوما:چشم...بفرمایید داخل
(ا/ت داخل خونه میشه و میبینه ایشا و جونگ کوک روی مبل نشستن و دارن فیلم میبینن...جونگ کوک و ایشا ا/ت رو میبینن)
جونگ کوک:تو اینجا چیکار میکنی؟
ایشا:این همون دختریه که منو تهدید کرد تو اینجا چیکار میکنی چرا ولمون نمیکنی؟
ا/ت:من اومدم وسایلم رو بردارم و برم
جونگ کوک:کجا میخوای بری؟
ا/ت:اونش به خودم مربوطه
ایشا:باشه پس زود باش نمیخوام بیشتر از این قیافت رو ببینم
(ا/ت اهمیت نمیده و میره وسایلشو جمع میکنه تا بره...ا/ت میخواد در رو باز کنه که ایشا یه چیزی میگه)
ایشا:امیدوارم بمیری هر*زه خانم
...ا/ت...
چی؟به من گفت هر*زه؟ (یه نفس عمیق میکشه و به ایشا میگه)
ا/ت:هرچقدر دوست داری به من بی احترامی کن چون اصلا برام مهم نیست من دارم میرم امریکا و دیگه قرار نیست ببینمت
(ا/ت میره بیرون)
...جونگ کوک...
ا/ت از خونه رفت اما برام مهم نیست چون بابام خودش بهم گفت قراره جایگاهشو بده بهم
ایشا:وای جونگ کوکی اون دختره خیلی ترسناکه
جونگ کوک:...
ایشا:جونگ کوکی
جونگ کوک:چیه؟ عام بله؟
ایشا:هیچی
(دو روز بعد)
...ا/ت...
توی فرودگاه هستم و منتظر جیمین و مامانم هستم چون قراره بیان و ازم خدافظی کنن...اوه جیمین اونجاست!
(جیمین و مامانش به سمت ا/ت میرن)
جیمین:ا/ت چرا نزاشتی بیام اونجا یه کشور غریبه اگه اتفاقی برات بیوفته چی؟
ا/ت:جیمین نگران نباش من خودم میدونم چیکار کنم
مامان ا/ت:دخترم دلم برات تنگ میشه ایکاش اون بابای از خود راضیت یکم باهات خوب رفتار میکرد تا اینجوری نشه یا حداقل میومد برای خدافظی
ا/ت:همین که تو و جیمین اومدین خودش خیلیه
#فیک
۱.۹k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.