پارت۱۰
پارت۱۰
#جدال عشق
دیگه نمی تونستم دستامو تکون بدم
اونم کنارم خوابید
دیگه واقعا هر دومون توان نداشتیم
که صورتش به طرفم چرخید
چشمامون قفل همدیگه شده بودن...
کم کم چشمام داشت بسته میشد
و به خواب فرو رفتم
با صدای در چشمامو باز کردم که با چشمای باز شده ی ایکا مواجه
شدم
سرمو چرخوندم که با قیافه خانم بزرگ که باالی سرمون ایستاده بود
مواجه شدم
دستام انقدر درد میکرد که نمی تونستم تکونشون بدم
برای همین نتونستم تکون بخورم
که با تکون نخوردن ایکا هم فهمیدم اونم تو همین وضعیته
که ایکا با صدای بم و یواش گفت:
_ مامان لطفا دکتر رو خبر کن
* چند ساعت بعد
با دستای گچ گرفته وارد آشپزخونه شدم
به خاطر بازی دیشب االن دوتا دستام توی گچ بودن
دکتر گفته بود که ضرب دیدن و باید دوهفته توی گچ باشن
روی صندلی نشستم که ایکا هم با دو دست گچ شده وارد شد
خندم گرفته بود
با صدایی که خنده توش مشهود بود گفتم:
+ چی شده آقای مقاوم
با حرص گفت:
_ به تو مربوط نیست
و نشست روی صندلی کنار من
که خدمتکار اومد و میز و چید و چند نوع غذا برامون گذاشت
که با صدای در منو ایکا و خدمتکار سرمون به طرف در چرخید
این دفعه خانم بزرگ بود
اومد رو به رومون ایستاد
و با عصبانیت داد زد
× بچه شدین آره؟
× ببین چه بالیی سر خودشون آوردن
× من توی اون اتاق کوفتی گذاشتمتون تا یکم باهم راه بیاین آخه مگه
از جنگ برگشتین
که ایکا گفت:
_ از اولم نباید زندانیمون میکردین
× که این طور
رو کرد به خدمتکارا
× کسی حق کمک به این دو نفر و نداره
× وای به حال کسی که بفهمم کمکشون کرده اونوقت اخراج بدون
حقوق
منو ایکا با تعجب به هم نگاه کردیم
همه ی خدمتکارا از ترس از آشپزخونه رفتن
_ مادر چرا داری این کارو میکنی ما االن چطوری غذا بخوریم با این
دستا؟ خدمتکارا باید کمکمون کنن
× خودتون این بال رو سر خودتون آوردین خودتونم یه کاریش کنین
و رفت
من و ایکا نگاهی بهم انداختیم
_ ببین االن من و تو ، توی یه موقعیتیم پس بهتره به هم کمک کنیم
+ چطوری؟
_ تو به من غذا میدی و من به..
+ نه
_ چرا؟
+ فکر کردی گولتو میخورم تو آدم نامردی هستی غذا رو میخوری و
منو گرسنه ول میکنی
_ قول میدم که این کار رو نکنم اصال نوبت نوبتیش میکنیم
+ اول من
_ باشه قبول
_ چی میخوری؟
#جدال عشق
دیگه نمی تونستم دستامو تکون بدم
اونم کنارم خوابید
دیگه واقعا هر دومون توان نداشتیم
که صورتش به طرفم چرخید
چشمامون قفل همدیگه شده بودن...
کم کم چشمام داشت بسته میشد
و به خواب فرو رفتم
با صدای در چشمامو باز کردم که با چشمای باز شده ی ایکا مواجه
شدم
سرمو چرخوندم که با قیافه خانم بزرگ که باالی سرمون ایستاده بود
مواجه شدم
دستام انقدر درد میکرد که نمی تونستم تکونشون بدم
برای همین نتونستم تکون بخورم
که با تکون نخوردن ایکا هم فهمیدم اونم تو همین وضعیته
که ایکا با صدای بم و یواش گفت:
_ مامان لطفا دکتر رو خبر کن
* چند ساعت بعد
با دستای گچ گرفته وارد آشپزخونه شدم
به خاطر بازی دیشب االن دوتا دستام توی گچ بودن
دکتر گفته بود که ضرب دیدن و باید دوهفته توی گچ باشن
روی صندلی نشستم که ایکا هم با دو دست گچ شده وارد شد
خندم گرفته بود
با صدایی که خنده توش مشهود بود گفتم:
+ چی شده آقای مقاوم
با حرص گفت:
_ به تو مربوط نیست
و نشست روی صندلی کنار من
که خدمتکار اومد و میز و چید و چند نوع غذا برامون گذاشت
که با صدای در منو ایکا و خدمتکار سرمون به طرف در چرخید
این دفعه خانم بزرگ بود
اومد رو به رومون ایستاد
و با عصبانیت داد زد
× بچه شدین آره؟
× ببین چه بالیی سر خودشون آوردن
× من توی اون اتاق کوفتی گذاشتمتون تا یکم باهم راه بیاین آخه مگه
از جنگ برگشتین
که ایکا گفت:
_ از اولم نباید زندانیمون میکردین
× که این طور
رو کرد به خدمتکارا
× کسی حق کمک به این دو نفر و نداره
× وای به حال کسی که بفهمم کمکشون کرده اونوقت اخراج بدون
حقوق
منو ایکا با تعجب به هم نگاه کردیم
همه ی خدمتکارا از ترس از آشپزخونه رفتن
_ مادر چرا داری این کارو میکنی ما االن چطوری غذا بخوریم با این
دستا؟ خدمتکارا باید کمکمون کنن
× خودتون این بال رو سر خودتون آوردین خودتونم یه کاریش کنین
و رفت
من و ایکا نگاهی بهم انداختیم
_ ببین االن من و تو ، توی یه موقعیتیم پس بهتره به هم کمک کنیم
+ چطوری؟
_ تو به من غذا میدی و من به..
+ نه
_ چرا؟
+ فکر کردی گولتو میخورم تو آدم نامردی هستی غذا رو میخوری و
منو گرسنه ول میکنی
_ قول میدم که این کار رو نکنم اصال نوبت نوبتیش میکنیم
+ اول من
_ باشه قبول
_ چی میخوری؟
۳.۲k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.