فیک تهیونگ پارت ۴۰
(( ای وای خدا چه زود ۴۰ شد )
از زبان ا/ت
مغزم به هیچکدوم از اعضای بدنم فرمان نمیداد
میخواستم فقط بمونم و بزارم کارش رو بکنه... همین کار رو هم کردم فقط بی حرکت با چشمای بسته موندم
بالاخره یکم فاصله گرفت و گفت : ا/ت من واقعا دوست دارم...دوریت دیوونم میکنه
میترسیدم بگم آره و دوباره یه جنگ دیگه شروع بشه اما منم حال بهتر از اون نداشتم...اما پای آنسا وسط بود
ازش چند قدم فاصله گرفتم و گفتم : آنسا صدمه میبینه...من نمیتونم بهش آسیب بزنم
اینو گفتم و فورا رفتم طبقه بالا توی اتاقی که آنسا خوابیده بود رفتم روی کاناپه دراز کشیدم و چشمام رو بستم تا همه این اتفاقاتی که افتاد رو هضم کنم
( یک هفته بعد)
از زبان ا/ت
بعدازظهر بود نشسته بودم تو خونم که گوشیم زنگ خورد برش داشتم آنسا بود جواب دادم
یه آدرس بهم داد و گفت برم اونجا
لباس پوشیدم و از خونه دراومدم یه تاکسی گرفتم آدرس رو بهش دادم
بعدها چند دقیقه تاکسی وایستاد پیاده شدم اینجا یه کافی شاپه رفتم داخل چشمم رو که چرخوندم آنسا رو دیدم خیلی بی حال به نظر میومد.
رفتم نشستم روبه روش سلام کردم و حالش رو پرسیدم که
گفت : ا/ت...تو و تهیونگ قبلاً باهم بودین؟ عشق اولی که میگفتی تهیونگ بود ؟
شوکه شدم از کجا میدونست
گفتم : آنسا من میخواستم به موقع بهت بگم
گفت : کی موقعش بود هر موقع که ازدواج کردم باهاش
گفتم : آنسا من...
نزاشت ادامه بدم و گفت : باید زودتر میگفتی بهم..تو بخاطره من خودتو میخواستی فدا کنی...من واقعا دوست ندارم زندگی تو خراب بشه ا/ت
از حرفاش تعجب کرده بودم این دختر چقدر میتونست مهربونم باشه
از زبان ا/ت
مغزم به هیچکدوم از اعضای بدنم فرمان نمیداد
میخواستم فقط بمونم و بزارم کارش رو بکنه... همین کار رو هم کردم فقط بی حرکت با چشمای بسته موندم
بالاخره یکم فاصله گرفت و گفت : ا/ت من واقعا دوست دارم...دوریت دیوونم میکنه
میترسیدم بگم آره و دوباره یه جنگ دیگه شروع بشه اما منم حال بهتر از اون نداشتم...اما پای آنسا وسط بود
ازش چند قدم فاصله گرفتم و گفتم : آنسا صدمه میبینه...من نمیتونم بهش آسیب بزنم
اینو گفتم و فورا رفتم طبقه بالا توی اتاقی که آنسا خوابیده بود رفتم روی کاناپه دراز کشیدم و چشمام رو بستم تا همه این اتفاقاتی که افتاد رو هضم کنم
( یک هفته بعد)
از زبان ا/ت
بعدازظهر بود نشسته بودم تو خونم که گوشیم زنگ خورد برش داشتم آنسا بود جواب دادم
یه آدرس بهم داد و گفت برم اونجا
لباس پوشیدم و از خونه دراومدم یه تاکسی گرفتم آدرس رو بهش دادم
بعدها چند دقیقه تاکسی وایستاد پیاده شدم اینجا یه کافی شاپه رفتم داخل چشمم رو که چرخوندم آنسا رو دیدم خیلی بی حال به نظر میومد.
رفتم نشستم روبه روش سلام کردم و حالش رو پرسیدم که
گفت : ا/ت...تو و تهیونگ قبلاً باهم بودین؟ عشق اولی که میگفتی تهیونگ بود ؟
شوکه شدم از کجا میدونست
گفتم : آنسا من میخواستم به موقع بهت بگم
گفت : کی موقعش بود هر موقع که ازدواج کردم باهاش
گفتم : آنسا من...
نزاشت ادامه بدم و گفت : باید زودتر میگفتی بهم..تو بخاطره من خودتو میخواستی فدا کنی...من واقعا دوست ندارم زندگی تو خراب بشه ا/ت
از حرفاش تعجب کرده بودم این دختر چقدر میتونست مهربونم باشه
۹۸.۲k
۱۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.