پارت22
#پارت22
ماهنقرهای
-معلومه اینجا خیلی بهت خوش میگذره..
نفسی گرفتمو با لبخند زوری سرمو بلند کردم..
+بله.. اینجا بهم میرسن... به راحتی هرجا که میخوام میرم و میام و کسی نیست که باعث بشه از علایق هام بگذرم...
-ینی میگی.. من بهت نمیرسیدم؟
+بالاخره شما پادشاهین و.... وظایف دیگه ای دارین... اینکه خوانوادتونو فراموش کنین.. کاملا طبیعیه...
-خوبه که... درکم میکردی..
+اگه.. درکتون نمیکردم که... هیچوقت شیلا رو به گوگوریو ترجیح نمیدادم..
خنده ی رو لباش محو شد با صدای کمی بلند غرید..
-واقعا که چشم سفیدی.. بعد از اونهمه خرجی که واست کردم اینه تشکرت؟!؟!
+پدرجون.. نظرتون چیه که گذشته رو فراموش کنیم؟
نگاهشو جدی کرد و لحن آرومی گرفت با پوزخند همیشگیش شروع به صحبت کرد...
- گذشته رو فراموش کنیم؟
خیلی چیزا از گذشته هست که نمیدونی دخترجون...
نگاهه متعجبمو که دید قهقهه ای زد...
_عجیبه... اون خدمتکاره دهن لق چیزی بهت نگفته.. فکر میکردم همچیزو میدونی و الان تعیین کردن بعضی چیزا خیلی راحت تره...
+از.. از چی حرف میزنین...
-مادرت نمیخواست هیچوقت بفهمی...
تا اسمه مادر اومد بغض به گلوم هجوم اورد...
+ما..مادر؟
-اهوم... فک میکرد بعد از رفتنش، تو.. پیش من زندگی خوبی داری...
آه... حتما اون بالا خیلی برات غصه میخوره...
با چشای اشکی زل زدم بهش...
+بگو... هرچیزی که درمورده اونه...
-فکنم بهتره اول از همه بدونی که دلیل مردنش چی بوده...
مالشی به شقیقه اش داد با خونسردی تمام دستاشو تو هم قفل کرد...
-خب.. اونشب.. مادرت بخاطر حمله راهزنا کشته نشد...
+پ.پس؟
-بخاطر اشتباه خودش بود...
دستامو روی میز کوبیدم و با صدای بلندی گفتم:
+فقط حرفتو کامل بزننن.. داری دیوونم میکنی...
خنده ای کوتاهی کرد و گفت:
-دقیقا به مادرت رفتی.. همینقدر بی ادب...
از جاش بلند شد...
-تا اینجا بدونی کافیه...
درحالی که اشکمو پس می زدم و فورا جلوش به زانو دراومدم...
+خواهش میکنم.. ازت خواهش میکنم بگو...
ادمین به این خوبی دیدین شما اخه؟
فردا امتحانمو تر بزنم مهم نی و خوشحالیه شما مهمه😌😂
حالا که من انقد خوبم شمام خوب باشین لایک و کامنت یادتون نره❤️🥲
ماهنقرهای
-معلومه اینجا خیلی بهت خوش میگذره..
نفسی گرفتمو با لبخند زوری سرمو بلند کردم..
+بله.. اینجا بهم میرسن... به راحتی هرجا که میخوام میرم و میام و کسی نیست که باعث بشه از علایق هام بگذرم...
-ینی میگی.. من بهت نمیرسیدم؟
+بالاخره شما پادشاهین و.... وظایف دیگه ای دارین... اینکه خوانوادتونو فراموش کنین.. کاملا طبیعیه...
-خوبه که... درکم میکردی..
+اگه.. درکتون نمیکردم که... هیچوقت شیلا رو به گوگوریو ترجیح نمیدادم..
خنده ی رو لباش محو شد با صدای کمی بلند غرید..
-واقعا که چشم سفیدی.. بعد از اونهمه خرجی که واست کردم اینه تشکرت؟!؟!
+پدرجون.. نظرتون چیه که گذشته رو فراموش کنیم؟
نگاهشو جدی کرد و لحن آرومی گرفت با پوزخند همیشگیش شروع به صحبت کرد...
- گذشته رو فراموش کنیم؟
خیلی چیزا از گذشته هست که نمیدونی دخترجون...
نگاهه متعجبمو که دید قهقهه ای زد...
_عجیبه... اون خدمتکاره دهن لق چیزی بهت نگفته.. فکر میکردم همچیزو میدونی و الان تعیین کردن بعضی چیزا خیلی راحت تره...
+از.. از چی حرف میزنین...
-مادرت نمیخواست هیچوقت بفهمی...
تا اسمه مادر اومد بغض به گلوم هجوم اورد...
+ما..مادر؟
-اهوم... فک میکرد بعد از رفتنش، تو.. پیش من زندگی خوبی داری...
آه... حتما اون بالا خیلی برات غصه میخوره...
با چشای اشکی زل زدم بهش...
+بگو... هرچیزی که درمورده اونه...
-فکنم بهتره اول از همه بدونی که دلیل مردنش چی بوده...
مالشی به شقیقه اش داد با خونسردی تمام دستاشو تو هم قفل کرد...
-خب.. اونشب.. مادرت بخاطر حمله راهزنا کشته نشد...
+پ.پس؟
-بخاطر اشتباه خودش بود...
دستامو روی میز کوبیدم و با صدای بلندی گفتم:
+فقط حرفتو کامل بزننن.. داری دیوونم میکنی...
خنده ای کوتاهی کرد و گفت:
-دقیقا به مادرت رفتی.. همینقدر بی ادب...
از جاش بلند شد...
-تا اینجا بدونی کافیه...
درحالی که اشکمو پس می زدم و فورا جلوش به زانو دراومدم...
+خواهش میکنم.. ازت خواهش میکنم بگو...
ادمین به این خوبی دیدین شما اخه؟
فردا امتحانمو تر بزنم مهم نی و خوشحالیه شما مهمه😌😂
حالا که من انقد خوبم شمام خوب باشین لایک و کامنت یادتون نره❤️🥲
۹.۲k
۱۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.