خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
℗⍺ℽ⍑_1۳
ا.ت با ترسیه تاج تخت تکیه داد و به دستاش خیره شد..
تا اینکه اون خوناشام از کنار سایه های تاریک ظاهر شد..
ا.ت: تو...ت.و...کی.هستی...؟*ترس وحشتناک*
تهیونگ: من همونیم که جعبه اش رو به چنگ گرفتی...*نیشخند*
ا.ت: من...من کاری با...جعبه نداشتم...تو رو خدا...ول..م کن..*گریه*
تهیونگ: دیگه دیره....قرارع کلی عذاب بکشی بابت کارت...*نیشخند*
تهیونگ میتونست نیرویی که داخل قلب ا.ت جرقه میزد رو ببینه....
نزدیک ا.ت میشه..
ا.ت تا میخواد درخواست کمک کنه..
با سوزش کنار گرد..نش مواجه میشه...
تهیونگ نیش هاش رو وارد گرد..ن ا.ت کرد و شروع کرد به تغذیه کردن از خو..ن ا.ت...
ا.ت: ولممم کننن...*گریه*
بعد از 2 مین نیشش رو از گرد..ن ا.ت بیرون کشید و بو..سه ای به گرد..نش زد...
ا.ت از شدت درد بی هوش شدع بود...
تهیونگ از این فرصت استفاده کرد و ا.ت رو براید استایل بغلش کرد...
به عمارت خودش تلپورت کرد...
پرش زمانی عمارت تهیونگ"ویو نویسنده"
تهیونگ ، ا.ت رو به سمت انباری برد..
دستاش رو به زنجیر بالا سرش بست..
آب سرد رو روی صورتش ریخت که ا.ت با جیغ خفیفی چشماشو باز کرد...
تهیونگ نیشخندی زد و شلاق نازکی که اون گوشه بود رو برداشت...
ا.ت: تو رو..خدا ولم کن...من کاری...نکردم...ل.طفا...*گریه*
تهیونگ: هه..ولت کنم..؟*نیشخند*
تازع دارم شروع میکنم..*نیشخند*
تهیونگ شلوار ا.ت رو بالا زد...آستینش رو بالا زد و شلاق نازک رو برداشت و شروع کرد به زدن ا.ت...
اون قدری ضربه های شلاق محکم بود که بعضی از قسمت های پاهای ا.ت زخم میشد...یا حتی خو..ن میومد...
ا.ت کاری جزء گریه کردن از بر نمیومد...
بعد از 30 تا ضربه شلاق دست کشید..
شلاق رو اون کنار پرت کرد و نزدیک ا.ت شد...
فَک ا.ت رو گرفت و با نیشخند لب زد..
تهیونگ: با این کاری که کردی...خودت برگه ی شکن..جه شدنت رو امضا کردی..*نیشخند*
ا.ت با بی حالی و جونی که براش نمونده بود..
به چشمای تهیونگ که غرق خو..ن بود نگاه میکرد...
تهیونگ بلند شد و از انباری خارج شد و در انباری رو قفل کرد...
"ویو ا.ت"
بد..نم درد میکرد . اصلن پاهامو احساس نمیکردم...
از پاهام خو..ن میومد . با کمی بی حالی اطراف رو گشتم...
کنار دیوار یه پارچه بود .
دستمو دراز کردم تا برش دارم...
اما زنجیر به اندازع ی کافی بلند نبود..
بالاخره با کمی تلاش پارچه رو برداشتم...
روی پام بستم که ازش خو..ن میومد .
چون به دستام فش.ار وارد کرده بودم مچ دستام قرمز شدع بود...
#اد_جیمین
℗⍺ℽ⍑_1۳
ا.ت با ترسیه تاج تخت تکیه داد و به دستاش خیره شد..
تا اینکه اون خوناشام از کنار سایه های تاریک ظاهر شد..
ا.ت: تو...ت.و...کی.هستی...؟*ترس وحشتناک*
تهیونگ: من همونیم که جعبه اش رو به چنگ گرفتی...*نیشخند*
ا.ت: من...من کاری با...جعبه نداشتم...تو رو خدا...ول..م کن..*گریه*
تهیونگ: دیگه دیره....قرارع کلی عذاب بکشی بابت کارت...*نیشخند*
تهیونگ میتونست نیرویی که داخل قلب ا.ت جرقه میزد رو ببینه....
نزدیک ا.ت میشه..
ا.ت تا میخواد درخواست کمک کنه..
با سوزش کنار گرد..نش مواجه میشه...
تهیونگ نیش هاش رو وارد گرد..ن ا.ت کرد و شروع کرد به تغذیه کردن از خو..ن ا.ت...
ا.ت: ولممم کننن...*گریه*
بعد از 2 مین نیشش رو از گرد..ن ا.ت بیرون کشید و بو..سه ای به گرد..نش زد...
ا.ت از شدت درد بی هوش شدع بود...
تهیونگ از این فرصت استفاده کرد و ا.ت رو براید استایل بغلش کرد...
به عمارت خودش تلپورت کرد...
پرش زمانی عمارت تهیونگ"ویو نویسنده"
تهیونگ ، ا.ت رو به سمت انباری برد..
دستاش رو به زنجیر بالا سرش بست..
آب سرد رو روی صورتش ریخت که ا.ت با جیغ خفیفی چشماشو باز کرد...
تهیونگ نیشخندی زد و شلاق نازکی که اون گوشه بود رو برداشت...
ا.ت: تو رو..خدا ولم کن...من کاری...نکردم...ل.طفا...*گریه*
تهیونگ: هه..ولت کنم..؟*نیشخند*
تازع دارم شروع میکنم..*نیشخند*
تهیونگ شلوار ا.ت رو بالا زد...آستینش رو بالا زد و شلاق نازک رو برداشت و شروع کرد به زدن ا.ت...
اون قدری ضربه های شلاق محکم بود که بعضی از قسمت های پاهای ا.ت زخم میشد...یا حتی خو..ن میومد...
ا.ت کاری جزء گریه کردن از بر نمیومد...
بعد از 30 تا ضربه شلاق دست کشید..
شلاق رو اون کنار پرت کرد و نزدیک ا.ت شد...
فَک ا.ت رو گرفت و با نیشخند لب زد..
تهیونگ: با این کاری که کردی...خودت برگه ی شکن..جه شدنت رو امضا کردی..*نیشخند*
ا.ت با بی حالی و جونی که براش نمونده بود..
به چشمای تهیونگ که غرق خو..ن بود نگاه میکرد...
تهیونگ بلند شد و از انباری خارج شد و در انباری رو قفل کرد...
"ویو ا.ت"
بد..نم درد میکرد . اصلن پاهامو احساس نمیکردم...
از پاهام خو..ن میومد . با کمی بی حالی اطراف رو گشتم...
کنار دیوار یه پارچه بود .
دستمو دراز کردم تا برش دارم...
اما زنجیر به اندازع ی کافی بلند نبود..
بالاخره با کمی تلاش پارچه رو برداشتم...
روی پام بستم که ازش خو..ن میومد .
چون به دستام فش.ار وارد کرده بودم مچ دستام قرمز شدع بود...
#اد_جیمین
۷۹۱
۱۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.