bad girl p: 153
رفتم تو اتاقم لباسامو دراووردم ی راس رفتم حموم
بعد1 ساعت از حموم اومدم بیرون و لباس پوشیدم (اسلاید1)
موهامو خشک نکردم چون حوصله نداشتم و از فضولی داشتم میمردم
سریع از اتاق درومدم وقتی داشتم ازپله ها پایین میرفتم که صدای کوکو شنیدم پس اومده بود پا تند کردمو رفتم پیششون
هنوز نشسته بودم گفتم
هانا: خب بگین چی شده
با صدام تازه متوجه حضورم شدن و یوهان با دستش به کنتر کوک اشاره کردو گف
یوهان: بشین فعلا
سری تکون دادمو طبق گفته یوهان کنار کوک نشستم ولی خیلی از هم فاصله داشتیم
یوهانو نامی هم روبه رو ما بودن
کوک دستشو گذاش رو موهام
کوک: موهاتو چرا خشک نکردی سرما میخوری
هانا: بعدن خشک میکنم
کوک: حالا که کوتاان حداقل خشک کن
هانا: داشتم از فضولی میمردم واسه همین خشکشون نکردم حالا بعدن خشک میکنم
کوک: خب حرفه مهمتون چیه؟
یوهان:ی سر نخ هایی از مرگ عمو وودوک و عمو جون......
کوک نزاش ادامه بده و گف
•از همه چی خبر دارم راحت حرفتو بزن•
یوهان: م م منظورت چیه
کوک: اینکه برادر هانایی
یوهان سریع نگاهشو از کوک گرف و به من داد
یوهان: هانا(حرص)
هانا: یوهان😊
هانا: نمیدونم چی ریخته بودن تو شیرموزی که خوردم همه چیو لو دادم
نامی: چیزی به اسم عشق
هانا: چمیدونم هرجی ریخته بودن کوک هر سوالی میپرسید جواب میدادم
یوهان: اخه تو تا حالا از کوک چیزیو مخفی کردی که الان بتونی بکنی
هانا: بابا بسه دیگه حالا همه میدونستن کوکم روش
کوک: ی چیزیو مخفی میکنه که هیچوقت موفق نشدم بفهممش
منظورشو فهمیدم ولی سریع بحثو عوض کردم
هانا: خب حالا اینارو ولش چی پیدا کردین
نامی: فهمیدیم که کسی که بابا اینارو تو اون ماموریت کشته کی بوده
کوک،هانا: کی بوده؟
یوهان
بعد1 ساعت از حموم اومدم بیرون و لباس پوشیدم (اسلاید1)
موهامو خشک نکردم چون حوصله نداشتم و از فضولی داشتم میمردم
سریع از اتاق درومدم وقتی داشتم ازپله ها پایین میرفتم که صدای کوکو شنیدم پس اومده بود پا تند کردمو رفتم پیششون
هنوز نشسته بودم گفتم
هانا: خب بگین چی شده
با صدام تازه متوجه حضورم شدن و یوهان با دستش به کنتر کوک اشاره کردو گف
یوهان: بشین فعلا
سری تکون دادمو طبق گفته یوهان کنار کوک نشستم ولی خیلی از هم فاصله داشتیم
یوهانو نامی هم روبه رو ما بودن
کوک دستشو گذاش رو موهام
کوک: موهاتو چرا خشک نکردی سرما میخوری
هانا: بعدن خشک میکنم
کوک: حالا که کوتاان حداقل خشک کن
هانا: داشتم از فضولی میمردم واسه همین خشکشون نکردم حالا بعدن خشک میکنم
کوک: خب حرفه مهمتون چیه؟
یوهان:ی سر نخ هایی از مرگ عمو وودوک و عمو جون......
کوک نزاش ادامه بده و گف
•از همه چی خبر دارم راحت حرفتو بزن•
یوهان: م م منظورت چیه
کوک: اینکه برادر هانایی
یوهان سریع نگاهشو از کوک گرف و به من داد
یوهان: هانا(حرص)
هانا: یوهان😊
هانا: نمیدونم چی ریخته بودن تو شیرموزی که خوردم همه چیو لو دادم
نامی: چیزی به اسم عشق
هانا: چمیدونم هرجی ریخته بودن کوک هر سوالی میپرسید جواب میدادم
یوهان: اخه تو تا حالا از کوک چیزیو مخفی کردی که الان بتونی بکنی
هانا: بابا بسه دیگه حالا همه میدونستن کوکم روش
کوک: ی چیزیو مخفی میکنه که هیچوقت موفق نشدم بفهممش
منظورشو فهمیدم ولی سریع بحثو عوض کردم
هانا: خب حالا اینارو ولش چی پیدا کردین
نامی: فهمیدیم که کسی که بابا اینارو تو اون ماموریت کشته کی بوده
کوک،هانا: کی بوده؟
یوهان
۴.۵k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.