عشق و غرور p72
زیر بازوم رو گرفت و گفت:
_بهتره یه چیزی بخوری
بردتم آشپزخونه و به ملیحه خانم گفت:
_میشه یه چیز شیرین بهش بدید حالش بد شده بود
زد رو گونش:
_خاک به سرم چیشده؟
کیوان زیادی گندش کرده بود
_هیچی نشده یکم یکم گیج رفت
_بیا بگیر بشین یه شربتی چیزی برات درست کنم بخوری جون بگیری مادر
رو صندلی نشستم
ملیحه خانم شربت شربت آلبالو گرفت جلوم
ممنونی زیر لب گفتم
رو به روم نشست:
_یه چند وقته حال و روزت خوب نیست...یه دکتری چیزی برو
جرعه ای از لیوان خوردم:
_خودمم نمیدونم چمه...احتمالا یه ضعفه کوچیکه خوب میشم
نگاهی به ساعت کرد و بلند شد:
_من برم پیش مش رحیم ببینم خریدامو کرده یا نه..با اجازه
زود از جلو چشممون دور شد
فکر کنم بیشتر قصد داشت مارو تنها بزاره...خیلی نگذشت ک کیوان اومد رو صندلی مقابلم نشست:
_بهتری؟
_اره ممنون
چند ثانیه عمیق نگاهم کرد و بعد گفت:
_دلم میخواد خواهرم باشی
از این اعتراف بهوییش تعجب کردم...از دهنم در رفت که گفتم:
_چرا
لبخند محوی رو صورتش نشست:
_من همیشه تنها بودم..زن های زیادی دور و اطرافم نبودن..مثل یه حسرت شده برام...خیلی خوب میشه اگه تورو داشته باشم
دستشو آورد جلو و دستمو گرفت..نميدونم چرا دستمو پس نزدم
گفت:
_تازه چه خواهر خوشگل و مهربونی هم گیرم میاد
یکی مثل لبخند پر مهرش رو لب منم نشست
چه برادر دوست داشتنی ای میشد!
عصر بود که خانزاده اومد خونه ، که داشت با شهربانو یه گوشه حرف میزدن
حدس اینکه راجب چی حرف میزنن خیلی سخت نبود..چند دیقه بعد خانزاده اخمو اومد سمتم..شهربانو خوب مادرشوهر بازی دراورده بود..گفت:
_صبح وقتی نبودم کجا رفته بودی؟
بهتر بود صادقانه جواب بدم:
_با دایی فرهادت رفته بودیم آزمایشگاه... DNA دادیم
تعجب کرد که همه چیزو بدون مقدمه و طفره رفتن گفتم...پرسید:
_چرا به من چیزی نگفتی؟
_بهتره یه چیزی بخوری
بردتم آشپزخونه و به ملیحه خانم گفت:
_میشه یه چیز شیرین بهش بدید حالش بد شده بود
زد رو گونش:
_خاک به سرم چیشده؟
کیوان زیادی گندش کرده بود
_هیچی نشده یکم یکم گیج رفت
_بیا بگیر بشین یه شربتی چیزی برات درست کنم بخوری جون بگیری مادر
رو صندلی نشستم
ملیحه خانم شربت شربت آلبالو گرفت جلوم
ممنونی زیر لب گفتم
رو به روم نشست:
_یه چند وقته حال و روزت خوب نیست...یه دکتری چیزی برو
جرعه ای از لیوان خوردم:
_خودمم نمیدونم چمه...احتمالا یه ضعفه کوچیکه خوب میشم
نگاهی به ساعت کرد و بلند شد:
_من برم پیش مش رحیم ببینم خریدامو کرده یا نه..با اجازه
زود از جلو چشممون دور شد
فکر کنم بیشتر قصد داشت مارو تنها بزاره...خیلی نگذشت ک کیوان اومد رو صندلی مقابلم نشست:
_بهتری؟
_اره ممنون
چند ثانیه عمیق نگاهم کرد و بعد گفت:
_دلم میخواد خواهرم باشی
از این اعتراف بهوییش تعجب کردم...از دهنم در رفت که گفتم:
_چرا
لبخند محوی رو صورتش نشست:
_من همیشه تنها بودم..زن های زیادی دور و اطرافم نبودن..مثل یه حسرت شده برام...خیلی خوب میشه اگه تورو داشته باشم
دستشو آورد جلو و دستمو گرفت..نميدونم چرا دستمو پس نزدم
گفت:
_تازه چه خواهر خوشگل و مهربونی هم گیرم میاد
یکی مثل لبخند پر مهرش رو لب منم نشست
چه برادر دوست داشتنی ای میشد!
عصر بود که خانزاده اومد خونه ، که داشت با شهربانو یه گوشه حرف میزدن
حدس اینکه راجب چی حرف میزنن خیلی سخت نبود..چند دیقه بعد خانزاده اخمو اومد سمتم..شهربانو خوب مادرشوهر بازی دراورده بود..گفت:
_صبح وقتی نبودم کجا رفته بودی؟
بهتر بود صادقانه جواب بدم:
_با دایی فرهادت رفته بودیم آزمایشگاه... DNA دادیم
تعجب کرد که همه چیزو بدون مقدمه و طفره رفتن گفتم...پرسید:
_چرا به من چیزی نگفتی؟
۱۳.۵k
۱۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.