پرنس بی احساس
پارت آخر
نمیدونید چقد عصبیم که ۵ بار نوشتم و تا الان پست نشدن..پس لایک کنید😐
از زبان راوی
پرنسی که بعد از مرگ برادرش به بی احساس ترین و بی رحم ترین موجود روی زمین تبدیل شده بود..حالا بخاطر اومدن دختری که دوستش داشت بغض کرده بود..اما بعضی از روی خوشحالی..
همین که دیدش سرجاش ایستاد..این واقعا ا/ت بود؟ یعنی پدرش بلاخره اجازه داد؟
نفس عمیقی کشید با لبخند غمگینی به سمتش دویید و دستاشو برای به آغوش گرفتنش باز کرد
از زبان ا/ت
بلاخره پرنس رو دیدم..خدای من..چرا اینجوری بود؟
چهرش نشون دهنده وضعیت داغونش بود...
دلم مچاله شد و دستامو باز کردم که بغلش کنم اما دستی که میونمون قرار گرفت مانع کارمون شد
دست پدرش بود که گفت: نچ نچ نچ به همین زودی پررو نشید
سکوت عظیمی بینمون بود..من ..بخاطر تعجب و جونگ کوک بخاطر عصبانیت
جونگ کوک دست پدرشو کنار زد و گفت: بسه دیگه
همون لحظه مایا رسید و با تمام وجود بغلم کرد و با گریه گفت: ا/ت قربونت برم من بدون تو نمیتونم این همراه جدیده خیلی رو مخمه
خندیدم و گفتم: اونی من پیشتم عیب نداره که
از زبان راوی
جونگ کوک دست پدرشو کنار زد و گفت: بسه دیگه
همون لحظه مایا رسید و ا/ت رو با گریه بغل کرد
پدرش گفت: خیلی خب پسرم شوخی کردم همین
جونگ کوک ابروشو بالا انداخت و گفت:۱۰ روز شوخی کردی کافی نبود واست؟
درسته پدرش فرشتشو براش آورده بود ولی مگه اون همونی نبود که از فرشتش جداش کرد؟ عصبی بود از دستش و به این زودیا هم اروم نمیشد
آروم ا/ت رو از بغل مایا جدا کرد و براید استایل بغلش کرد
صدای اعتراض خواهرش بلند شد که گفت: هییی جونگ کوک من یک دقیقه بزرگ ترم باید بزاری اول با من باشهه
جونگ کوک همون طور که به چشمای قشنگ دختر مورد علاقش زل زده بود گفت: از قدیم گفتن اول کوچیکترا
دختر رو به سمت اتاقش برد و به تاج تختش تکیش داد
به نظر می رسید میخواد کاری کنه اما فقط سرشو روی سینه دختر گذاشت و عطر تنش رو وارد ریه هاش کرد
همون طور که بدنش رو بو می کرد گفت: ا/ت با من چیکار کردی که نمیتونم بدون تو دووم بیارم؟هوم؟
ادامه داد: ببخشید دیگه نمیزارم پدرم ازم دورت کنه
ا/ت لبخندی زد و شروع کرد به نوازش کردن موهای پرنسش
چند ماه بعد
میونه جونگ کوک و پدرش خوب شده بود و پدرش اون رو به پادشاهی برگزیده بود
مایا با پرنس دیگری ازدواج کرده بود و بعد از مرگ پدر شوهرش..به ملکه اون کشور تبدیل شد..
اما ا/ت چی؟ چه اتفاقی برای اون افتاد؟
نصف شب بود و ا/ت داشت برای مرد زندگیش میوه های تازه جمع می کرد چون میدونست که هنوزم بیداره یه خوبی میدونست که چه شبایی میخوابه و چه شبایی تا صبح بیدار می مونه
به اتاق جونگ کوک رفت و آروم در رو باز کرد و با جونگ کوکی مواجه شد که توی بالکن اتاقش بود و پیرهن سفید پوشیده بود و زیر نور مهتاب زیبا تر شده بود
آروم میوه های تو سبد رو روی میز گذاشت و از پست جونگ کوک رو بغل کرد
جونگ کوک که جا خورد برگشت سمتش و گفت: تو چرا هنوز بیداری؟
ا/ت لبخندی زد و گفت: چطور میتونم بخوابم وقتی پادشاه من هنوز بیداره؟ برات میوه آوردم میدونستم بیداری
جونگ کوک گونه ا/ت بوسید و گفت: ا/ت اگه ازت به چیزی بخوام..قبول می کنی؟
ا/ت با چهره سوالی گفت: چه چیزی؟
به سمت کمدش رفت و انگشتری که مادربزرگش بهش داده بود رو بیرون آورد توی مشتش گذاشت
برگشت پیش ا/ت و زانو زد همین کارش باعث تعجب کردن ا/ت شده بود که گفت: ا/ت..میشه..میشه ملکه من باشی؟
ا/ت با ناباروری کامل بهش زل زده بود که گفت:هه..جونگ کوک داری باهام شوخی می کنی؟
جونگ کوک گفت: اینکه ازت بخوام باهام ازدواج کنی خیلیه؟نکنه نمیخوای؟
ا/ت اینبار جونگ کوک رو بلند کرد و محکم بغلش کرد و با اشک شوق گفت: دیونه ای؟ البته که باهات ازدواج می کنم جونگ کوک من عاشقتم
اشکای ا/ت رو پاک کرد و گفت: ممنونم..که اون کتابو نوشتی ..
و اینم سرنوشت ا/ت
کسی فکرشو می کرد یه دختر معمولی که قرار بود بخاطر نوشتن ی داستان به زندان بره...به ملکه اون کشور تبدیل بشه؟
نمیدونید چقد عصبیم که ۵ بار نوشتم و تا الان پست نشدن..پس لایک کنید😐
از زبان راوی
پرنسی که بعد از مرگ برادرش به بی احساس ترین و بی رحم ترین موجود روی زمین تبدیل شده بود..حالا بخاطر اومدن دختری که دوستش داشت بغض کرده بود..اما بعضی از روی خوشحالی..
همین که دیدش سرجاش ایستاد..این واقعا ا/ت بود؟ یعنی پدرش بلاخره اجازه داد؟
نفس عمیقی کشید با لبخند غمگینی به سمتش دویید و دستاشو برای به آغوش گرفتنش باز کرد
از زبان ا/ت
بلاخره پرنس رو دیدم..خدای من..چرا اینجوری بود؟
چهرش نشون دهنده وضعیت داغونش بود...
دلم مچاله شد و دستامو باز کردم که بغلش کنم اما دستی که میونمون قرار گرفت مانع کارمون شد
دست پدرش بود که گفت: نچ نچ نچ به همین زودی پررو نشید
سکوت عظیمی بینمون بود..من ..بخاطر تعجب و جونگ کوک بخاطر عصبانیت
جونگ کوک دست پدرشو کنار زد و گفت: بسه دیگه
همون لحظه مایا رسید و با تمام وجود بغلم کرد و با گریه گفت: ا/ت قربونت برم من بدون تو نمیتونم این همراه جدیده خیلی رو مخمه
خندیدم و گفتم: اونی من پیشتم عیب نداره که
از زبان راوی
جونگ کوک دست پدرشو کنار زد و گفت: بسه دیگه
همون لحظه مایا رسید و ا/ت رو با گریه بغل کرد
پدرش گفت: خیلی خب پسرم شوخی کردم همین
جونگ کوک ابروشو بالا انداخت و گفت:۱۰ روز شوخی کردی کافی نبود واست؟
درسته پدرش فرشتشو براش آورده بود ولی مگه اون همونی نبود که از فرشتش جداش کرد؟ عصبی بود از دستش و به این زودیا هم اروم نمیشد
آروم ا/ت رو از بغل مایا جدا کرد و براید استایل بغلش کرد
صدای اعتراض خواهرش بلند شد که گفت: هییی جونگ کوک من یک دقیقه بزرگ ترم باید بزاری اول با من باشهه
جونگ کوک همون طور که به چشمای قشنگ دختر مورد علاقش زل زده بود گفت: از قدیم گفتن اول کوچیکترا
دختر رو به سمت اتاقش برد و به تاج تختش تکیش داد
به نظر می رسید میخواد کاری کنه اما فقط سرشو روی سینه دختر گذاشت و عطر تنش رو وارد ریه هاش کرد
همون طور که بدنش رو بو می کرد گفت: ا/ت با من چیکار کردی که نمیتونم بدون تو دووم بیارم؟هوم؟
ادامه داد: ببخشید دیگه نمیزارم پدرم ازم دورت کنه
ا/ت لبخندی زد و شروع کرد به نوازش کردن موهای پرنسش
چند ماه بعد
میونه جونگ کوک و پدرش خوب شده بود و پدرش اون رو به پادشاهی برگزیده بود
مایا با پرنس دیگری ازدواج کرده بود و بعد از مرگ پدر شوهرش..به ملکه اون کشور تبدیل شد..
اما ا/ت چی؟ چه اتفاقی برای اون افتاد؟
نصف شب بود و ا/ت داشت برای مرد زندگیش میوه های تازه جمع می کرد چون میدونست که هنوزم بیداره یه خوبی میدونست که چه شبایی میخوابه و چه شبایی تا صبح بیدار می مونه
به اتاق جونگ کوک رفت و آروم در رو باز کرد و با جونگ کوکی مواجه شد که توی بالکن اتاقش بود و پیرهن سفید پوشیده بود و زیر نور مهتاب زیبا تر شده بود
آروم میوه های تو سبد رو روی میز گذاشت و از پست جونگ کوک رو بغل کرد
جونگ کوک که جا خورد برگشت سمتش و گفت: تو چرا هنوز بیداری؟
ا/ت لبخندی زد و گفت: چطور میتونم بخوابم وقتی پادشاه من هنوز بیداره؟ برات میوه آوردم میدونستم بیداری
جونگ کوک گونه ا/ت بوسید و گفت: ا/ت اگه ازت به چیزی بخوام..قبول می کنی؟
ا/ت با چهره سوالی گفت: چه چیزی؟
به سمت کمدش رفت و انگشتری که مادربزرگش بهش داده بود رو بیرون آورد توی مشتش گذاشت
برگشت پیش ا/ت و زانو زد همین کارش باعث تعجب کردن ا/ت شده بود که گفت: ا/ت..میشه..میشه ملکه من باشی؟
ا/ت با ناباروری کامل بهش زل زده بود که گفت:هه..جونگ کوک داری باهام شوخی می کنی؟
جونگ کوک گفت: اینکه ازت بخوام باهام ازدواج کنی خیلیه؟نکنه نمیخوای؟
ا/ت اینبار جونگ کوک رو بلند کرد و محکم بغلش کرد و با اشک شوق گفت: دیونه ای؟ البته که باهات ازدواج می کنم جونگ کوک من عاشقتم
اشکای ا/ت رو پاک کرد و گفت: ممنونم..که اون کتابو نوشتی ..
و اینم سرنوشت ا/ت
کسی فکرشو می کرد یه دختر معمولی که قرار بود بخاطر نوشتن ی داستان به زندان بره...به ملکه اون کشور تبدیل بشه؟
۵۸.۰k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.