سناریودرخواستی
#سناریودرخواستی
ادامه ی قبلی...
یونگی:
همراه چندتا از دوستات به ساحل اومده بودید...اونا مشغول گپ زدن باهم بودن توهم حوصلت سر رفته تصمیم گرفتی یکم شنا کنی به طرف دریا رفتی نگاهی به اطرافت انداختی هیچکس حواسش نبود و کسی وارد اب نمیشد.
تا ۳ شمردی تا بپری ولی ناخداگاه چشمت به سمت مردی که دو قدم باهات فاصله داشت افتاد...از چهرش معلوم بود قصد خوبی نداره...ناگهان زیر پاش خالی شد و توی عمق فرو رفت سریع پریدی توی اب و به سمتش رفتی و بالا کشیدیش...
چندبار سلفه کرد و کمی حالش بهتر شد.
ات:حالتون خوبه؟چرا وقتی شنا بلد نیستید وارد اب میشید؟اگه چیزیتون میشد چی؟
یونگی:قصدمم همین بود...
ات:چرا؟چی باعث شده انقدر خسته بشید؟
یونگی:خیانت!
ات:هیچکس ارزش اینکه به خاطرش خودتونو بکشید نداره
یونگی:نه...ارزش نداره ولی اگه اون شخص خودم باشم چی؟من به خودم خیانت کردم
اون خیلی تنها بود...تنهایی خیلی بده...شکنجه اس!
بغلش کردی و توی گوشش گفتی
ات:دیگه گذشته...تموم شد...اشکالی نداره!
<<<<<
جی هوپ:
۴:۳۰صبح بود...خونت کنار ساحل بود و تو همیشه تو این ساعت برای قدم زدن به ساحل میومدی...همونطور که پلتوی سبزتو دورت پیچیده بودی به دریا نزدیک میشدی که چیز عجیبی دیدی...یه چیزی روی اب بود...نه..بهتره بگیم یه کسی
سریعا پالتو رو دراوردی و توی اب پریدی به سمتش شنا کردی و به خشکی اوردیش...
هنوز زنده بود...تنفس دهان به دهان بهش دادی بعد چند ضربه ی کوتاهی که به صورتش زدی بهوش اومد
بهت زده به دور و برش خیره شده بود..مردی با موهای طلایی و چشمهای ترسیده.
هوپی:تو کی هستی؟چرا نجاتم دادی؟
ات:تو..خودکشی کرده بودی؟
نفس عمیقی کشید و بدن بیجونشو از روی زمین بلند کرد
هوپی:به تو ربطی نداره
ات:چرا اینکارو کردی؟چی باعث شده که انقدر ازرده بشی؟میتونیم باهم حرف بزنیم ...
سرجاش ایستاد و به چشمهات خیره شد
هوپی:تو ادم خوبی هستی...نمیتونم تورو وارد دنیای تاریکم کنم...ازم دور شو
به طرفش رفتی و دستاشو گرفتی
ات:اشکالی نداره...من حاضرم این تاریکی رو قبول کنم...اگه با این کارم بتونم حالتو بهتر کنم انجامش میدم
بدون گفتن چیزی به طرفت اومد و محکم بغلت کرد
ادامه ی قبلی...
یونگی:
همراه چندتا از دوستات به ساحل اومده بودید...اونا مشغول گپ زدن باهم بودن توهم حوصلت سر رفته تصمیم گرفتی یکم شنا کنی به طرف دریا رفتی نگاهی به اطرافت انداختی هیچکس حواسش نبود و کسی وارد اب نمیشد.
تا ۳ شمردی تا بپری ولی ناخداگاه چشمت به سمت مردی که دو قدم باهات فاصله داشت افتاد...از چهرش معلوم بود قصد خوبی نداره...ناگهان زیر پاش خالی شد و توی عمق فرو رفت سریع پریدی توی اب و به سمتش رفتی و بالا کشیدیش...
چندبار سلفه کرد و کمی حالش بهتر شد.
ات:حالتون خوبه؟چرا وقتی شنا بلد نیستید وارد اب میشید؟اگه چیزیتون میشد چی؟
یونگی:قصدمم همین بود...
ات:چرا؟چی باعث شده انقدر خسته بشید؟
یونگی:خیانت!
ات:هیچکس ارزش اینکه به خاطرش خودتونو بکشید نداره
یونگی:نه...ارزش نداره ولی اگه اون شخص خودم باشم چی؟من به خودم خیانت کردم
اون خیلی تنها بود...تنهایی خیلی بده...شکنجه اس!
بغلش کردی و توی گوشش گفتی
ات:دیگه گذشته...تموم شد...اشکالی نداره!
<<<<<
جی هوپ:
۴:۳۰صبح بود...خونت کنار ساحل بود و تو همیشه تو این ساعت برای قدم زدن به ساحل میومدی...همونطور که پلتوی سبزتو دورت پیچیده بودی به دریا نزدیک میشدی که چیز عجیبی دیدی...یه چیزی روی اب بود...نه..بهتره بگیم یه کسی
سریعا پالتو رو دراوردی و توی اب پریدی به سمتش شنا کردی و به خشکی اوردیش...
هنوز زنده بود...تنفس دهان به دهان بهش دادی بعد چند ضربه ی کوتاهی که به صورتش زدی بهوش اومد
بهت زده به دور و برش خیره شده بود..مردی با موهای طلایی و چشمهای ترسیده.
هوپی:تو کی هستی؟چرا نجاتم دادی؟
ات:تو..خودکشی کرده بودی؟
نفس عمیقی کشید و بدن بیجونشو از روی زمین بلند کرد
هوپی:به تو ربطی نداره
ات:چرا اینکارو کردی؟چی باعث شده که انقدر ازرده بشی؟میتونیم باهم حرف بزنیم ...
سرجاش ایستاد و به چشمهات خیره شد
هوپی:تو ادم خوبی هستی...نمیتونم تورو وارد دنیای تاریکم کنم...ازم دور شو
به طرفش رفتی و دستاشو گرفتی
ات:اشکالی نداره...من حاضرم این تاریکی رو قبول کنم...اگه با این کارم بتونم حالتو بهتر کنم انجامش میدم
بدون گفتن چیزی به طرفت اومد و محکم بغلت کرد
۱۰.۷k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.